Part

Part3✨

ا.ت: اوم چیزع من نمیتونم برم اونجا شرمنده ...

یونگی: چرا؟

ا.ت:خب .. اونجا همون تالاری هس که قرار بود من با اون مردهه..

یونگی: اولن بزا اینو برات روشن کنم که تو قرار نیست با ی مرد ۴۰ ساله ازدواج کنی..

ا‌.ت: عا .. از کجا میدونی نکنه یکی از فامیلاتتون هست؟

یونگی: عاهه.. اون مردی که قراره تو باهاش ازدواج کنی ۲۷ سالشه.. به تو اشتباه فهموندن و ...

ا.ت: و چی؟..

یونگی: تو قرار بود با من ازدواج کنی .. و داشتی فرار میکردی .. کار خدارو باش که همسر آیندمو خودش آورد پیشمم

ا.ت: چییییییییی؟؟؟... م.. من باید برم خدافظ..
(خاستم برم که دستمو گرف و نمیذاشت برم این چشهه؟!.)

یونگی:کجا؟؟ داریم میریم تالار عقد کنیم همین الانشم دیرمون شدهه..

ا.ت:ولم.. کن .. من نمیخام ازدواج کنم.. چرا نمیفهمییی
دیدگاه ها (۰)

Part4✨ یونگی: الان مشکلت چیه ها؟ چرا نمیخای با من ازدواج کنی...

Part5✨ویو ا.ت دلیل اینکاروشو نمیفهمیدم چه اسراری داره که باه...

Part2✨همینجوری داشتم تو جاده راه میرفتم نزلیک ی فروشگاه ی ما...

Part1✨ ویو ا.ت اه امروز بدترین روز زندگیمه .. بله درسته امرو...

love Between the Tides³⁰چند دقیقه بعد تهیونگ به سرعت رفتم سم...

love Between the Tides²⁰چند روز بعدا/ت با خودم فکر میکردم که...

:تهیونگ: اون موضوع رو بسپار به من، من حلش می کنما/ت: خب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط