من زنم با دردهای مانده بر دوش خودم
من زنم ، با دردهایِ مانده بر دوشِ خودم
شعر می گویم برایِ بغضِ خاموشِ خودم
خسته از جاری شدن ، در لابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر ، به آغوش خودم
تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی ، زیرِ تن پوشِ خودم
گاهی از دلتنگیِ بی حدِّ شبهایِ دراز
می کشم دستی ، به رؤیایِ فراموشِ خودم
با خودم از عشق می گویم ، ولی نجواکنان
تا مبادا بشنود گوشی ، بجز گوشِ خودم
قهوه یِ چشمت ، سیاه و تلخ بود آنقدر که
اکتفا کردم به تنهایی... به دمنوش خودم
زخمها خورده دلم ، اما نه از بیگانه ها
دردها جوشیده از پیوند و پاجوش خودم...
.
شعر می گویم برایِ بغضِ خاموشِ خودم
خسته از جاری شدن ، در لابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر ، به آغوش خودم
تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی ، زیرِ تن پوشِ خودم
گاهی از دلتنگیِ بی حدِّ شبهایِ دراز
می کشم دستی ، به رؤیایِ فراموشِ خودم
با خودم از عشق می گویم ، ولی نجواکنان
تا مبادا بشنود گوشی ، بجز گوشِ خودم
قهوه یِ چشمت ، سیاه و تلخ بود آنقدر که
اکتفا کردم به تنهایی... به دمنوش خودم
زخمها خورده دلم ، اما نه از بیگانه ها
دردها جوشیده از پیوند و پاجوش خودم...
.
- ۹۶۵
- ۲۳ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط