من زنم با دردهای مانده بر دوش خودم

من زنم ، با دردهایِ مانده بر دوشِ خودم
شعر می گویم برایِ بغضِ خاموشِ خودم

خسته از جاری شدن ، در لابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر ، به آغوش خودم

تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی ، زیرِ تن پوشِ خودم

گاهی از دلتنگیِ بی حدِّ شبهایِ دراز
می کشم دستی ، به رؤیایِ فراموشِ خودم

با خودم از عشق می گویم ، ولی نجواکنان
تا مبادا بشنود گوشی ، بجز گوشِ خودم

قهوه یِ چشمت ، سیاه و تلخ بود آنقدر که
اکتفا کردم به تنهایی... به دمنوش خودم

زخمها خورده دلم ، اما نه از بیگانه ها
دردها جوشیده از پیوند و پاجوش خودم...

.
دیدگاه ها (۳)

زمان!یا همه چیز را ثابت می کندیا یک چیزهایی را حل می کند ......

روی قلب عاشقم,پا میگذاری می روی.ارزو را در تمنا,می گذاری می ...

آره والا....

دلم تنگ است.. برای کسی که... نمیشود.. !! او را خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط