حصارتنهاییمن

#حصار_تنهایی_من
#پارت_۹۲
نگار پورخندي زد و گفت: می خواي از جنساي خوبت بهش بده!
لیلا چشم غره اي نگاش کرد: چته دختر؟ نکنه کسی رو کشتی؟
 به نگار نگاه کردم و گفتم: هیچی ...چیزي نیست.
نگار: این چیزي نیست یعنی چیزي شده نمی خواي بگی... میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟
لیلا با چشماي گشاد نگاش کرد. گفتم: یسنا و مهسا دعوام کردن.
لیلا: گیلَت کردن!
نگار: چرا؟
گفتم: سوءتفاهم.
نگار لیوانشو گذاشت رو اپن و گفت: پاشو بیا ببینم چی شده؟
گفتم: نمی خواد ولش کن.
نگار: وقتی یه چیزي بهت میگم بگو چشم!
همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد و گفت: چه نازي هم داره آي...ناز!
رفتیم تو اتاق. دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن.
چشمشون که من افتاد یسنا گفت: چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار می کنم بري به زبیده خبر بدي؟
نگار : اومدیدم آشتیتون بدیم.
مهسا بلند شد و گفت: من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف نمی زنم.
یسنا هم بلند شد و گفت: نبودي ببینی خانوم براي خودشیرینی خودش چه کارا که نمی کنه؟
نگار: زبون انسان ها بلدین؟ عین آدم حرف بزنین تا بدونم دارین چی می گین؟
یسنا: رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزي رو قایم می کنیم.
گفتم: آخه چرا دروغ میگی؟من کی همچین حرفیو زدم؟من اصلا ندیدم شما چی آوردین.
مهسا: پس از کجا فهمید که یهو سر و کلش پیدا شد؟ اصلا اون که تو خونه نبود؟ لابد تو بهش گفتی که اومد.
گفتم : وقتی شما اومدین، اونم از اتاقش اومد بیرون، گفت کی بود؟ گفتم مهسا و یسنا...من از کجا باید می دونستم که شما دارین چی کار می کنید؟
نگار: خوب راست میگه دیگه... این از کجا بدونه شما چه کاري دستتونه ؟
لیلا با لبخند گفت: یک بار جستی ملَخک... دوبار جستی ملخک...آخر به دستی ملخک! چقدر گفتم این کار، آخر و عاقبت نداره؟ دزدي از زبیده یعنی بریدن سر خودتون. گوش نکردین که نکردید...حالا بکشید.
مهسا: تو یکی دیگه خفه شو! معتاد مفنگی!
اعصابم خرد بود. با این حرفش خرد تر شد.
داد زدم: نفهم حرف دهنتو بفهم ...... با لیلا درست صحبت کن.
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۳یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۴هر کسی یه سمتی رفت. من و لیلا راه افت...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۱زبیده سرشو تکون داد و گفت: الان مشخص ...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۰پاکتو از دستش کشیدم ،کولمو برداشتم و ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط