بعدها فهمیدم غزل همون شب نامه ها رو پاره کرده بود
بعدها فهمیدم، غزل همون شب، نامه ها رو پاره کرده بود...
حق داشت چون دیگه نباید اثری از اون روزا باقی میموند...
اما، اینکه نامه های پاره شده رو نگه داشته بود، مفهومش این بود که...
یکی دو هفته ای گذشت و ارتباطمون کاملا قطع بود...
منم سعی میکردم خودم رو با کار و درس و چیزای مختلف سرگرم کنم تا کمتر فکرم درگیر این اتفاقات بشه اما فکر و ذهن و دل و خاطرات که این حرفا حالیشون نمیشه!
تصویر غزل، همیشه جلوی چشمام بود...
وقتی از جلوی یه لباس فروشی رد میشدم، همه لباسها رو توو تن غزل تصور میکردم...
صداش همه ش توو گوشم بود...
سعی میکردم کمتر، خونه باشم تا چیزی نبینم و نشنوم...
اما ظاهراً اتفاقات عجیب و غریب دست از سر ما برنمیداشت و اینبار وحشتناک تر از همیشه!
محرم بود... محرم سال 77
فک میکنم اون سال، محرم اواخر زمستون و نزدیک عید بود...
یه روز، وقتی رسیدم خونه، دیدم از خونه ی غزل اینا، صدای گریه میاد!
خیلی نگران شدم و نتونستم طاقت بیارم...
رفتم سر کوچه و از تلفن عمومی زنگ زدم خونه شون...
غزل گوشی رو برداشت و در حالی که گریه میکرد گفت بله؟!
گفتم سلام غزل، منم علی...
خوبی؟ چی شده؟
دوباره زد زیر گریه...
دیدم نمیتونه حرف بزنه، دلم میخواست بدونم چی شده و یه جوری بهش آرامش بدم...
بنابراین بهش گفتم میتونی بیای بیرون همدیگه رو ببینیم؟!
گفت نمیدونم!
گفتم هرجوری هست بیا... حتما باید ببینمت...
یکی دو ساعت بعد، با هم بیرون بودیم...
غزل، ماجرا رو اینجوری تعریف کرد :
سعید خیلی عجله داشت که خانوادش زودتر بیان و انگشتر بیارن تا رسماً نامزد بشیم...
اما خانواده ی سعید گفته بودن که چون محرم هست، شگون نداره!
بهتره صبر کنیم حداقل محرم تموم بشه، بعد، انگشتر ببریم...
سعید ناراحت و عصبانی، تصمیم میگیره با دوستاش برن شمال...
توو راه برگشت، ماشینشون از مسیر منحرف میشه و...
سعید، واسه همیشه از دنیا رفت!
حق داشت چون دیگه نباید اثری از اون روزا باقی میموند...
اما، اینکه نامه های پاره شده رو نگه داشته بود، مفهومش این بود که...
یکی دو هفته ای گذشت و ارتباطمون کاملا قطع بود...
منم سعی میکردم خودم رو با کار و درس و چیزای مختلف سرگرم کنم تا کمتر فکرم درگیر این اتفاقات بشه اما فکر و ذهن و دل و خاطرات که این حرفا حالیشون نمیشه!
تصویر غزل، همیشه جلوی چشمام بود...
وقتی از جلوی یه لباس فروشی رد میشدم، همه لباسها رو توو تن غزل تصور میکردم...
صداش همه ش توو گوشم بود...
سعی میکردم کمتر، خونه باشم تا چیزی نبینم و نشنوم...
اما ظاهراً اتفاقات عجیب و غریب دست از سر ما برنمیداشت و اینبار وحشتناک تر از همیشه!
محرم بود... محرم سال 77
فک میکنم اون سال، محرم اواخر زمستون و نزدیک عید بود...
یه روز، وقتی رسیدم خونه، دیدم از خونه ی غزل اینا، صدای گریه میاد!
خیلی نگران شدم و نتونستم طاقت بیارم...
رفتم سر کوچه و از تلفن عمومی زنگ زدم خونه شون...
غزل گوشی رو برداشت و در حالی که گریه میکرد گفت بله؟!
گفتم سلام غزل، منم علی...
خوبی؟ چی شده؟
دوباره زد زیر گریه...
دیدم نمیتونه حرف بزنه، دلم میخواست بدونم چی شده و یه جوری بهش آرامش بدم...
بنابراین بهش گفتم میتونی بیای بیرون همدیگه رو ببینیم؟!
گفت نمیدونم!
گفتم هرجوری هست بیا... حتما باید ببینمت...
یکی دو ساعت بعد، با هم بیرون بودیم...
غزل، ماجرا رو اینجوری تعریف کرد :
سعید خیلی عجله داشت که خانوادش زودتر بیان و انگشتر بیارن تا رسماً نامزد بشیم...
اما خانواده ی سعید گفته بودن که چون محرم هست، شگون نداره!
بهتره صبر کنیم حداقل محرم تموم بشه، بعد، انگشتر ببریم...
سعید ناراحت و عصبانی، تصمیم میگیره با دوستاش برن شمال...
توو راه برگشت، ماشینشون از مسیر منحرف میشه و...
سعید، واسه همیشه از دنیا رفت!
- ۲.۳k
- ۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط