«معشوق سابق» پارت پنجاه و یک
~~~
نور طلایی رنگ صبح، بیاجازه وارد اتاق شد و روی صورت فلیکس نشست.
پلکهایش لرزیدند، اما انگار مغزش هنوز نمیخواست بیدار شود.
چیزی در دلش قل خورد...شاید صدای نفس هیونجین، شاید ضربان مانیتور...دلشوره ای بی دلیل، هیچ عللی برای این دل نگرانی ناگهانی در ذهنش نداشت.
فلیکس چشمهایش را باز کرد، و اولین چیزی که دید، همان چهرهی آرامی بود که هنوز منتظر بیدار شدنش بود.
انحنای لب های خشکیده هیونجین، دستانش که تا دیشب منجمد بود و حالا کمی از گرمای صبح بر دستانش نشسته بود، چهره ای که حالا کمی رنگ داشت و چشمانی که مدت ها از فلیکس پنهان کرده بود، همه و همه دلایلی بودند که فلیکس ناخواسته با دیدنشان درد می کشید.
~~~
ویو فلیکس، ساعت 10:38 صبح`
نور زرد خورشید، چرتم را پاره کرد.
ناخواسته، در حالی که مغزم هنوز خسته بود، چشمانم را باز کردم.
دست به نسبت سرد هیونجین را با انگشتان کوچک و و گرمم احاطه کرده بودم، ظاهرا گرمای دستانم به دستان او نیز سرایت کرده بود.
چشمانم هنوز سو سو میزد، با دیدن چهره ی هیونجین، احساس گناهی عجیب سر تا سر وجودم را لبریز میکرد...
دیدن لب های خشکیده، پوست منجمد و لوله هایی که سر تا سر دست هیونجین را تسخیر و ماسک اکسیژنی که نیمی از صورت ماه مانندش را پوشانده بود، احساسی گناه آلود و آمیخته شده با عذاب وجدان در بدنم آزاد میکرد.
در افکارم دست و پا میزدم، که لرزشی ریز از طرف انگشت سبابه هیونجین، حس کردم.
در حالی که دستم را دور انگشتش حلقه زده بودم، نشانه ای فرستاد، انگار جمله ی «من اینجام» در این نشانی نهفته بود.
صدای بوق دستگاه قلب، همچنان آرام و منظم در حال نواختن موسیقی نه چندان دلنشینی بود، این موسیقی انتزاعی، آمیخته شده با صدای نفس های بلند مینهو و جیسونگ، تبدیل شده بود به سوهان روح من.
با وجود تمام آلودگی های صوتی اطراف، صدای نفس های ملایم هیونجین جبران کننده همه چیز بود.
مانند بارش باران ملایم پاییزی، در میان روز های داغ تابستان.
او همیشه اولین و آخرین تصویری است که در ذهنم نقش میبندد. طوری که حتی با شنیدن اسمش، مانند احمق ها لبخند میزنم.
دست هیونجین، برای بار دوم، تیک مانند، انگشتش را تکان داد.
قلبم تا لحظاتی دیگر از سینه ام بیرون میزد، او...مراحل بیدار شدن را پشت سر میگذاشت؟
هیونجین داشت...بر میگشت...؟
~~~
ویو هیونجین، مونولوگ درونی`
صدای فلیکس...دیگه پژواکی نیست...میتونم بدون اکو...صدای دیپ و قشنگشو بشنوم؟
یعنی وقتشه؟
میتونم چشمامو باز کنم؟
من میتونم...باید امتحانش کنم...پلک هام کمتر از قبل سنگینی میکنن...باید چشمامو باز کنم...
باید دستاشو دقیقا همینجوری که دستامو گرفته...بین انگشتام اسیر کنم...
باید چشمامو باز کنم...تا اون شکاف خالی توی مغزمو پر کنم...
فلیکس من میام پیشت...
~~~
پارت جدید خدمت شمااا، رفقاا حمایت میکنین؟؟🥲🤍🫂
۸۰ تایی نشیم؟؟🌝✨💛
نور طلایی رنگ صبح، بیاجازه وارد اتاق شد و روی صورت فلیکس نشست.
پلکهایش لرزیدند، اما انگار مغزش هنوز نمیخواست بیدار شود.
چیزی در دلش قل خورد...شاید صدای نفس هیونجین، شاید ضربان مانیتور...دلشوره ای بی دلیل، هیچ عللی برای این دل نگرانی ناگهانی در ذهنش نداشت.
فلیکس چشمهایش را باز کرد، و اولین چیزی که دید، همان چهرهی آرامی بود که هنوز منتظر بیدار شدنش بود.
انحنای لب های خشکیده هیونجین، دستانش که تا دیشب منجمد بود و حالا کمی از گرمای صبح بر دستانش نشسته بود، چهره ای که حالا کمی رنگ داشت و چشمانی که مدت ها از فلیکس پنهان کرده بود، همه و همه دلایلی بودند که فلیکس ناخواسته با دیدنشان درد می کشید.
~~~
ویو فلیکس، ساعت 10:38 صبح`
نور زرد خورشید، چرتم را پاره کرد.
ناخواسته، در حالی که مغزم هنوز خسته بود، چشمانم را باز کردم.
دست به نسبت سرد هیونجین را با انگشتان کوچک و و گرمم احاطه کرده بودم، ظاهرا گرمای دستانم به دستان او نیز سرایت کرده بود.
چشمانم هنوز سو سو میزد، با دیدن چهره ی هیونجین، احساس گناهی عجیب سر تا سر وجودم را لبریز میکرد...
دیدن لب های خشکیده، پوست منجمد و لوله هایی که سر تا سر دست هیونجین را تسخیر و ماسک اکسیژنی که نیمی از صورت ماه مانندش را پوشانده بود، احساسی گناه آلود و آمیخته شده با عذاب وجدان در بدنم آزاد میکرد.
در افکارم دست و پا میزدم، که لرزشی ریز از طرف انگشت سبابه هیونجین، حس کردم.
در حالی که دستم را دور انگشتش حلقه زده بودم، نشانه ای فرستاد، انگار جمله ی «من اینجام» در این نشانی نهفته بود.
صدای بوق دستگاه قلب، همچنان آرام و منظم در حال نواختن موسیقی نه چندان دلنشینی بود، این موسیقی انتزاعی، آمیخته شده با صدای نفس های بلند مینهو و جیسونگ، تبدیل شده بود به سوهان روح من.
با وجود تمام آلودگی های صوتی اطراف، صدای نفس های ملایم هیونجین جبران کننده همه چیز بود.
مانند بارش باران ملایم پاییزی، در میان روز های داغ تابستان.
او همیشه اولین و آخرین تصویری است که در ذهنم نقش میبندد. طوری که حتی با شنیدن اسمش، مانند احمق ها لبخند میزنم.
دست هیونجین، برای بار دوم، تیک مانند، انگشتش را تکان داد.
قلبم تا لحظاتی دیگر از سینه ام بیرون میزد، او...مراحل بیدار شدن را پشت سر میگذاشت؟
هیونجین داشت...بر میگشت...؟
~~~
ویو هیونجین، مونولوگ درونی`
صدای فلیکس...دیگه پژواکی نیست...میتونم بدون اکو...صدای دیپ و قشنگشو بشنوم؟
یعنی وقتشه؟
میتونم چشمامو باز کنم؟
من میتونم...باید امتحانش کنم...پلک هام کمتر از قبل سنگینی میکنن...باید چشمامو باز کنم...
باید دستاشو دقیقا همینجوری که دستامو گرفته...بین انگشتام اسیر کنم...
باید چشمامو باز کنم...تا اون شکاف خالی توی مغزمو پر کنم...
فلیکس من میام پیشت...
~~~
پارت جدید خدمت شمااا، رفقاا حمایت میکنین؟؟🥲🤍🫂
۸۰ تایی نشیم؟؟🌝✨💛
- ۵.۹k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط