پارت دوم:
همون لحظه مامان بهش یه سیلی زد
مامان: تو به چی جرعتی با مامان و بابات اینطوری رفتار میکنی؟
ا/ت: به همون جرعتی که شماها سرخود منو میخواین بدین به این پسر بسه دیگه خسته شدم مگه من یه تیکه اشغالم که منو میدین به این و اون شرط میبندم که من هیچ ارزشی براتون ندارم
*ا/ت*
بعد از این حرف سریع رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم و وسایلمو جمع کردم تا شبکا همه خوابن فرار کنم
ساعت سه نصف شب
*ا/ت*
رفتم بیرون یه دیدی زدم و دیدم مامان بابام خوابن چمدونم رو برداشتم و فرار کردم رفتم توی پارک و روی نیمکت نشستم تنها بودم چون دیر وقت بود هیچ کسی نبود
ا/ت: هعی خدا مگه من چه گناهی کردم که مامان و بابام من رو بدن به یه پسره ی هر*زه که من حتی نمیشناسمش خسته شدم
یکی: رئیس همین الان یه دختر رو دیدم که انگار از خونه فرار کرده بگیرمش
یونگی: بگیرش(همون رئیس مافیا ها)
*ا/ت*
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم یهو یکی داره میاد سمتم اهمیتی ندادم
یکی: هوی تو
ا/ت: ب... بله
یکی: اسمت چیه؟
ا/ت: ا... ا/ت هس.. هستم
*ا/ت*
خیلی هیکلی بود از ترس صدام لرزش پیدا کرده بود
یکی: چند سالته؟
ا/ت: ۲..... ۲۵ سالمه
یکی: تو باید با من بیای
*ا/ت*
همون لحظه یه ماشین مشکی جلومون وایساد. منم فرار کردم
یکی: هوییی وایسا بینم(بادیگار بود)
ا/ت: شما عوضیا کی هستیننننن(در حال فرار)
بادیگارد B: کجا با این عجله خانم خانما
ا/ت: جیغغغغغ
*ا/ت*
همون لحظه یکی منو از پشت گرفت و بیهوشم کرد
«فلش بک وقتی ا/ت بیدار شد»
بیدار شدم دیدم که توی یه اتاق روی به تخت دراز کشیدم
اروم زیر پتورو نگاه کردم که ببینم باهام کاری نکره باشن ولی خداروشکر کاری نکرده بودن همون لحظه دو تا بادیگارد امدن تو اتاق
بادیگاردA: زود باش با ما بیا در قیر این صورت کش*ته میشی
ا/ت: ب... با...باشه
*ا/ت*
همراهشون رفتم چون نمیخواستم بمی*رم منو بردن به سالن
بادیگارد A: اینجا بشین و هروقت که صدات زدم بیا توی اتاق کار رئیس
ا/ت: ب... باشه
چند دقیقه بعد
یونگی: اجوما
اجوما: بله رئیس
یونگی: برو به اون دختر بگو بیاد تو اتاق کارم
اجوما: چشم
(اجوما رفت پیش ا/ت)
اجوما: هی تو دختره
ا/ت: ب.. بله
اجوما: دنبالم بیا
*ا/ت*
من همراه اون زن رفتم و من رو به یه اتاق برد که فکر کنم اتاق همون مرتیکه ی عوضی بود که من رو به اینجا اورد
اجوما: در بزن برو تو رئیس میخواد باهات حرف بزنه بی احترامی نکن وگرنه می*میری
ا/ت: چ... چشم
تق تق تق تق
یونگی: بیا تو هی شماها بادیگارد ها برید میخوام با این دختر تنها حرف بزنم
ا/ت: شماها کی هستین چرا من رو به اینجا اوردین از جونم چی میخواین؟ بزارین برم
یونگی: هویی حواست باشه داری باکی حرف میزنی نکنه میخوای مثل همون خدمتکاری که جاش امدی بم*یری؟
ا/ت: نه ولی خدمتکار؟ من قراره اینجا یه خدمتکار باشم؟
یونگی: اره نکنه فکر کردی اوردمت تا زنمشی؟
ا/ت: چی نه حالا چرا من؟
*یونگی*
محکم زدم روی میز چون عصبانی شده بودم
یونگی: بلد نیستی احترام بزاری؟(داد)
ا/ت: تورو خدا داد نزنید ببخشید من سرم درد میکنه تورو خدا داد نزنید ترور خدا(با گریه و ناله این حرفارو میزد چون خسته شده بود از این وضعیتی که توش بود)
*یونگی*
چ.. چرا این طوری شد؟نکنه زیاده روی کردم؟ ق... قلبم چرا تند تند میزنه من چم شده با خیلی از این ادما سروکله زدم ولی این دختر...
یونگی: خ.. خب گریه نکن دیکه داد نمیزم اروم باش چت شده؟
ا/ت: مامان و بابام منو میخواستن به یه پسری بدن که من حتی اون رو نمیشناختم و دوسش نداشتم (گریه)
یونگی: خب گوش کن دیگه قرار نیس زن اون پسره شی چون اینجا شروع به کار میکنی ما تورو فردا پیش مامان بابات میبریم تا بگیم که اینجا پیش ما هستی ولی قرار نیست که بگیم ما یه مافیا هستیم میگیم توی شرکت با ما. کار میکنی و چون خونت از اونجا دوره همون کا برات یه خونه گرفتیم ولی اکه بهشون بگی که ما مافیا هستیم میک*شیمت
ا/ت: چ.. چشم
یونگی: خب دیگه گریه نکن وگرنه عصبانی میشم و یه تنبیه بد برات اماده میکنم
ا/ت: چ.....چشم
*یونگی*
هوف من ادمی نبودم که دلم بسوزه ولی این هنوز بچس پس فک نکنم که مشکلی داشته باشه که یکم دلم براش بسوزه
یونگی: خیلی خوب اجوما(داد)
☆پایان این پارت☆
مامان: تو به چی جرعتی با مامان و بابات اینطوری رفتار میکنی؟
ا/ت: به همون جرعتی که شماها سرخود منو میخواین بدین به این پسر بسه دیگه خسته شدم مگه من یه تیکه اشغالم که منو میدین به این و اون شرط میبندم که من هیچ ارزشی براتون ندارم
*ا/ت*
بعد از این حرف سریع رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم و وسایلمو جمع کردم تا شبکا همه خوابن فرار کنم
ساعت سه نصف شب
*ا/ت*
رفتم بیرون یه دیدی زدم و دیدم مامان بابام خوابن چمدونم رو برداشتم و فرار کردم رفتم توی پارک و روی نیمکت نشستم تنها بودم چون دیر وقت بود هیچ کسی نبود
ا/ت: هعی خدا مگه من چه گناهی کردم که مامان و بابام من رو بدن به یه پسره ی هر*زه که من حتی نمیشناسمش خسته شدم
یکی: رئیس همین الان یه دختر رو دیدم که انگار از خونه فرار کرده بگیرمش
یونگی: بگیرش(همون رئیس مافیا ها)
*ا/ت*
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم یهو یکی داره میاد سمتم اهمیتی ندادم
یکی: هوی تو
ا/ت: ب... بله
یکی: اسمت چیه؟
ا/ت: ا... ا/ت هس.. هستم
*ا/ت*
خیلی هیکلی بود از ترس صدام لرزش پیدا کرده بود
یکی: چند سالته؟
ا/ت: ۲..... ۲۵ سالمه
یکی: تو باید با من بیای
*ا/ت*
همون لحظه یه ماشین مشکی جلومون وایساد. منم فرار کردم
یکی: هوییی وایسا بینم(بادیگار بود)
ا/ت: شما عوضیا کی هستیننننن(در حال فرار)
بادیگارد B: کجا با این عجله خانم خانما
ا/ت: جیغغغغغ
*ا/ت*
همون لحظه یکی منو از پشت گرفت و بیهوشم کرد
«فلش بک وقتی ا/ت بیدار شد»
بیدار شدم دیدم که توی یه اتاق روی به تخت دراز کشیدم
اروم زیر پتورو نگاه کردم که ببینم باهام کاری نکره باشن ولی خداروشکر کاری نکرده بودن همون لحظه دو تا بادیگارد امدن تو اتاق
بادیگاردA: زود باش با ما بیا در قیر این صورت کش*ته میشی
ا/ت: ب... با...باشه
*ا/ت*
همراهشون رفتم چون نمیخواستم بمی*رم منو بردن به سالن
بادیگارد A: اینجا بشین و هروقت که صدات زدم بیا توی اتاق کار رئیس
ا/ت: ب... باشه
چند دقیقه بعد
یونگی: اجوما
اجوما: بله رئیس
یونگی: برو به اون دختر بگو بیاد تو اتاق کارم
اجوما: چشم
(اجوما رفت پیش ا/ت)
اجوما: هی تو دختره
ا/ت: ب.. بله
اجوما: دنبالم بیا
*ا/ت*
من همراه اون زن رفتم و من رو به یه اتاق برد که فکر کنم اتاق همون مرتیکه ی عوضی بود که من رو به اینجا اورد
اجوما: در بزن برو تو رئیس میخواد باهات حرف بزنه بی احترامی نکن وگرنه می*میری
ا/ت: چ... چشم
تق تق تق تق
یونگی: بیا تو هی شماها بادیگارد ها برید میخوام با این دختر تنها حرف بزنم
ا/ت: شماها کی هستین چرا من رو به اینجا اوردین از جونم چی میخواین؟ بزارین برم
یونگی: هویی حواست باشه داری باکی حرف میزنی نکنه میخوای مثل همون خدمتکاری که جاش امدی بم*یری؟
ا/ت: نه ولی خدمتکار؟ من قراره اینجا یه خدمتکار باشم؟
یونگی: اره نکنه فکر کردی اوردمت تا زنمشی؟
ا/ت: چی نه حالا چرا من؟
*یونگی*
محکم زدم روی میز چون عصبانی شده بودم
یونگی: بلد نیستی احترام بزاری؟(داد)
ا/ت: تورو خدا داد نزنید ببخشید من سرم درد میکنه تورو خدا داد نزنید ترور خدا(با گریه و ناله این حرفارو میزد چون خسته شده بود از این وضعیتی که توش بود)
*یونگی*
چ.. چرا این طوری شد؟نکنه زیاده روی کردم؟ ق... قلبم چرا تند تند میزنه من چم شده با خیلی از این ادما سروکله زدم ولی این دختر...
یونگی: خ.. خب گریه نکن دیکه داد نمیزم اروم باش چت شده؟
ا/ت: مامان و بابام منو میخواستن به یه پسری بدن که من حتی اون رو نمیشناختم و دوسش نداشتم (گریه)
یونگی: خب گوش کن دیگه قرار نیس زن اون پسره شی چون اینجا شروع به کار میکنی ما تورو فردا پیش مامان بابات میبریم تا بگیم که اینجا پیش ما هستی ولی قرار نیست که بگیم ما یه مافیا هستیم میگیم توی شرکت با ما. کار میکنی و چون خونت از اونجا دوره همون کا برات یه خونه گرفتیم ولی اکه بهشون بگی که ما مافیا هستیم میک*شیمت
ا/ت: چ.. چشم
یونگی: خب دیگه گریه نکن وگرنه عصبانی میشم و یه تنبیه بد برات اماده میکنم
ا/ت: چ.....چشم
*یونگی*
هوف من ادمی نبودم که دلم بسوزه ولی این هنوز بچس پس فک نکنم که مشکلی داشته باشه که یکم دلم براش بسوزه
یونگی: خیلی خوب اجوما(داد)
☆پایان این پارت☆
- ۷.۷k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط