رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۶۸
خاله سحر نفس نفس میزد خاله نرگس رفت سمتش و پرسید چی شد عمو رضا: بین خیلیا شون گیر کردیم بیشتر 10تا بودن
پرسیدم شما ارتاواز رو ندیدن عمو رضا: نه
خاله سحر: قضیش طولانیه بعد تعریفش میکنم خاله نرگس: باشه
سکوتی بین مون حکم فرما شد! رفتم یه گوشه نشستم زنه هنوز داشت گریه میکرد رفتم کنارش نشستم داستان خودمو براش تعریف کردم اونم گفت: اخی عزیزم! درکت میکنم خیلیی سخته گفتم ممنون دلم به فکر ارتاواز بود حوصلمم سر رفته بود به دیوار نگاه کردم پشت پنجره دست زشتی رو دیدم و سری غیب شد 😡
یهو شیدا اومد تو ونشست با شایان و ارمان و خاله فاطمه و عمو محسن و رعیس و در اخر ارتاواز باصورتی زخمی اومد تو یعنی چش شده
رعیس ساوالان: خوب بسه دیگه همه گی میریم تهران با این خانم و اقا هم میان پیش نرگس میمونن زنه گفت: باشه ولی باید برم چمدون رو ببندم رعیس ساوالان: باشه
پرسیدم چی شد چرا اینقدر دیر کردین
شایان: تعداد شون زیاد بود عوضیا
ارتاواز نشست رفتم کنارش نشستم و دستمال کاغذی در اوردم و گذاشتم رو زخمش ارتاواز: ممنونم امروز کارت خیلی عالی بود
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۹ارتاواز: میتونی خیلی موفق ش...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷٠شیدا:تو میشه گوه نخوری؟فرشت...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۷ارتاواز:خبر ندارین بقیه کجا...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۶۷ارتاواز انگشتشو جلو دهنش او...

سناریو از اسرافیل پایانی پارت دو

رز وحشی پارت ۷ات...هیچ وقت یادم نمیره روز یکشنبه بود منو هان...

" بازگشت بی نام "

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط