هت وارث
هـ؋ـت وارث🍷
Part25
بود ..
"ویو چند ساعت بعد "
<خورشید غروب کرد و من هنوز غرق اون چشمای آبی رنگ بود >
سر گرم خوندن کتابی بودم .نویسنده اش بهترین رفیقم بود ،دلم براش تنگ شده بود .توی این هفته که مدرسه ام رو عوض کرده ام و دیگه باهاش در ارتباط نیستم واقعا سخت بود...از اون طرفم دلم میخواست نیکا رو ببینم و ساعت ها باهاش حرف بزنم .این خونواده بد نبود ولی دوری از افراد مورد علاقه ام سخت بود و هست ...
بی اراده اشکام ریختن .دست خودم نبود دلتنگشون بودم .اون دو نفر کسایی بودن که کنارم بودن بدون اینکه مسخره ام کنن یا اذیتم کنن ...
یهو صدای در زدن اومد .با صدای لرزون که داشت داد میزد گریه کردم گفتم :"بفرمایید"
که در باز شد و آجوما وارد اتاق شد .با دیدن چشمام که توشون پر از اشک بود زود با سینی میان وعده ی که دستش بود به سمتم دوید .سینی رو روی میز گذاشت و با صدای آروم و ملایم زنونه اش گفت:
آجوما:ا/ت، دخترم چیزی شده؟
اشکام بیشتر شدن .فقط بغلش کردم و تمام غصه هامو با گریه کردن تو آغوش این زن که دست کمی از فرشته نداشت خالی کرد .تمام مدتی که اشکام بند بیاد لحظه ی از نوازش کردن موهام و دلداریم دادن دست نکشید ...اون حسی که بهم میداد حس مادرانگی واقعی بود >>🛐
از بغلش بیرون اومدم ،نگاهی به چشمای پر از محبتش انداختم که آروم گفت:
آجوما:حالت خوب شد .!؟
سری به نشان بله تکون دادم که ادامه داد:
آجوما:از چیزی ناراحتی ؟با هام راحت باش !
لبخند ملیحی که بهم زد باعث شد منم لبخند .آروم گفتم:
ا/ت:نه ..چیزی نشده.!فقط کمی دلم گرفته بود !
کمی؟
همون کمی باعث شده بود که کل ساق دست راست لباسش خیس بشه !
کمی؟
همون کمی نزدیک ۱ساعت گریه کردنت بود !
نفسی بیرون داد و سینی میان وعده رو جلو روم گذاشت .آروم دستی به موهام کشید و گفت:
آجوما:انقدر به خودت سخت نگیر !...
و از جاش بلند شد و رفت .مشغول خوردن میان وعده شدم و همزمان کتابم رو میخوندم ...
ادامه دارد
Part25
بود ..
"ویو چند ساعت بعد "
<خورشید غروب کرد و من هنوز غرق اون چشمای آبی رنگ بود >
سر گرم خوندن کتابی بودم .نویسنده اش بهترین رفیقم بود ،دلم براش تنگ شده بود .توی این هفته که مدرسه ام رو عوض کرده ام و دیگه باهاش در ارتباط نیستم واقعا سخت بود...از اون طرفم دلم میخواست نیکا رو ببینم و ساعت ها باهاش حرف بزنم .این خونواده بد نبود ولی دوری از افراد مورد علاقه ام سخت بود و هست ...
بی اراده اشکام ریختن .دست خودم نبود دلتنگشون بودم .اون دو نفر کسایی بودن که کنارم بودن بدون اینکه مسخره ام کنن یا اذیتم کنن ...
یهو صدای در زدن اومد .با صدای لرزون که داشت داد میزد گریه کردم گفتم :"بفرمایید"
که در باز شد و آجوما وارد اتاق شد .با دیدن چشمام که توشون پر از اشک بود زود با سینی میان وعده ی که دستش بود به سمتم دوید .سینی رو روی میز گذاشت و با صدای آروم و ملایم زنونه اش گفت:
آجوما:ا/ت، دخترم چیزی شده؟
اشکام بیشتر شدن .فقط بغلش کردم و تمام غصه هامو با گریه کردن تو آغوش این زن که دست کمی از فرشته نداشت خالی کرد .تمام مدتی که اشکام بند بیاد لحظه ی از نوازش کردن موهام و دلداریم دادن دست نکشید ...اون حسی که بهم میداد حس مادرانگی واقعی بود >>🛐
از بغلش بیرون اومدم ،نگاهی به چشمای پر از محبتش انداختم که آروم گفت:
آجوما:حالت خوب شد .!؟
سری به نشان بله تکون دادم که ادامه داد:
آجوما:از چیزی ناراحتی ؟با هام راحت باش !
لبخند ملیحی که بهم زد باعث شد منم لبخند .آروم گفتم:
ا/ت:نه ..چیزی نشده.!فقط کمی دلم گرفته بود !
کمی؟
همون کمی باعث شده بود که کل ساق دست راست لباسش خیس بشه !
کمی؟
همون کمی نزدیک ۱ساعت گریه کردنت بود !
نفسی بیرون داد و سینی میان وعده رو جلو روم گذاشت .آروم دستی به موهام کشید و گفت:
آجوما:انقدر به خودت سخت نگیر !...
و از جاش بلند شد و رفت .مشغول خوردن میان وعده شدم و همزمان کتابم رو میخوندم ...
ادامه دارد
- ۴.۵k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط