پدر خوانده پارت۱

+های من جئون ات هستم و ۱۴ سالمه
و پدرم جونگکوک هست ۳۲ سالشه

_های من جئون جونگ کوک هستم و ۲۲ سالمه و پدر ات هستم

+طبق معمول توی مدرسه کتکم زدن رسیدم خونه دیدم بابا نیست خوبه رفتم با کرم پودر زخم ها رو پوشوندم و ناهار رو درست کردم و داشتم روی میز میدیدم که صدای باز شدن رمز در رو شنیدم...با دیدن بابا پریدم بغلش و صورتش رو یه بوس محکم کردم

کوک:اخخخ خدا همیشه اینجوری شارژم کن
ات:حیح خوش اومدی بابا
کوک:مرسی ‌....اوممم چه بوی خوبی میاد
ات:برات ناهار درست کردم بابایی
کوک:دختر گل بابایی بریم بخوریم؟
ات:اول لباساتو بابایی
کوک:باشه کوئین بابا الان عوض میکنم تو شروع کن منم الان میام
ات:باشه

ویو کوک: لباسام رو عوض کردم و نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن... درسته ات ۱۴ سالشه ولی توی همچی استعداد داره و خب از وقتی حافظه از دست داده منو بابا صدا میکنه چون به فرزند خواندگی گرفتمش ...

کوک:به به خانم ات چه پختی
ات:بااباااا نگو اینجوری
کوک:خب مدرسه چطور بود؟
ات:هوم عالییییی
کوک:کسی که اذیتت نمیکنع؟
ات:نه برای چی اذیتم کنن؟*خنده*
کوک:خب من ظرفا رو میشورم تو برو استراحت کن
ات:اصنننننن تو خسته ای بابا تازه بعد سه روز اومدی خونه نمیزارم کار کنی
کوک:آخ قربون دخترم بشم باشه پس خسته شدی بگو بیام کمکت باشه؟*سرت رو بوسید*
ات:باشه بابا *لبخند*

ویو ات:ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاق بابا دیدم نشسته روی تخت خوابش برده... دفتراش رو برداشتم و روی تخت درازش کردم و پتو رو روش کشیدم...رفتم توی اتاقم و مشغول انجام دادن تکالیفم شدم...
درسام که تموم شد دفترم رو بستم و گوشیم رو روشن کردم کارینا پیام داده بود

کارینا:سلام کوچولو چطوری؟
ات:هیییی نگو بهم کوچولووووو خوبم تو جطوری؟
کارینا:خوبم میگم برنامه ای برای امروز داری؟
ات:عام خب راستش بابام تازه اومده میخوام یکم ازش مراقبت کنم نمیتونم بیام بیرون شما برید بهتون خوش بگذره
کارینا"باشه پس فعلا

ویو ات: گوشی رو گذاشتم کنار و با خودم گفتم بهتره یکم دسر درست کنم مواد لازم رو گذاشتم دم دستم و شروع کردم به درست کردن... کارم تموم شد و دسر ها رو گذاشتم توی فر و ظرفا رو شستم....یکم استراحت کردم و تزئین کیک رو هم انجام دادم و گذاشتم توی یخچال...خسته شدم رفتم روی کاناپه دراز کشیدم که خوابم برد.... بعد یک ساعتی بیدار شدم ساعت ۶ عصر بود کیک رو آوردم بیرون و مشغول قاچ کردن بودم که صدای پا اومد

کوک:دختر بابا انقدر زحمت نکش خسته میشی خوابیدی اصلا؟
ات:نه خسته نمیشم حوصلم سر رفته بود تو هم تازه اومدی
کوک:عوووف که انقدر دلسوزی حالا به چه مناسبت ؟
ات: برای بابالیم*بچگونه*
کوک:وووش دلم میخواد درسته بخورمت
ات:ولی نمیشه خیلی بزرگم *خنده*
کوک:تو خیلی هم کوچولویییییی
ات:باباااااااا...خرگوشی
کوک:ات بهت گفتم نگو بهم خرگوشی
ات:ولی خرگوشی*لبخند شیطون*
کوک:که خرگوشم اره؟ وقتشه تنبیه بشی
ات:ولی من دلم درد میگیره دلت میاد؟
کوک:دیگه تقصیر خودته

ویو کوک: گذاشتمش روی کولم و انداختمش روی کاناپه و لباسش رو دادم بالا و دستم رو گذاشتم روی......

بای بای تا پرات بعدددد ما رفتیمممممم
دیدگاه ها (۱۸۵)

پدر خوانده پارت ۳

پرستار بچم پارت ۲۹

پرستار بچم پارت ۲۸

پرستار بچم پارت ۲۷

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۵

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط