ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۱۸
هق هق کردم و لرزون گفتم الا: خيلي شبا اینو برام میخوند.
سرمو محکم به سینه اش فشرد هر دو دقايقي رو تو سکوت گذروندیم و بعد بي حرف بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
الا: میخوام برم سر خاک بابام و بیحال راه افتادم و اونم همراهم اومد.
کنار قبرش نشستم. سرفه زد. سر بلند کردم و نگاش کردم گرفته دست تو جیب بالا سرم وایستاده بود. خسته گفتم
الا: مادرتو هم.. اینجا دفن شده؟
خيلي تلخ گفتاره.. سمتي رو نشون داد و گفت
جیمین : اون اطراف.
الا :ميخواي بريم سري بهش بزني؟
با درد گفت جیمین : نه
الا : خوب ما که اینجابيه... میشه.
بلند و آشفته گفت جیمین : الا..نه...
بهت زده نگاش کردم مگه چیه؟ بازومو گرفت سمت ماشین برم گردوند و راه افتاد خيلي جدي و غمگین به روبروش خیره بود. نگاش کردم
خيلي تو خودش بود.. لرزون گفتم
الا : هیچ وقت نگفتی مادرت چطور فوت شد..
دندوناشو به هم فشرد و گفت جیمین : چه فرقی داره؟
ناراحت نگاش کردم و دلسوزانه گفتم الا : فرق داره..تونستي ازش خداحافظي كني؟
حلقه اشكي توي درياي ابي چشماش درخشید و اروم و به
زور گفت جیمین : نه..منو.. صدا کرد. ولي نبودم..
قلبم گرفت.
حتما خيلي دردناک بود که یکی قبل از مرگش صدات کنه ولي تو نتوني بالا سرش باشي.. با بغض گفتم الا : متاسفم..
سرشو به شیشه کناری چرخوند و وقتي دوباره به روبرو نگاه کردم دیگه نرمی و ملاطفتي رو توي چشماش نمیدیدم عين سنگ شده بود.
این همه تلخی از کجا نشأت میگیره؟ برگشتیم خونه بیحال کیف و پالتوم رو همون وسط سالن رها کردم و رفتم تو اتاقم.. نمیتونستم بخوابم
وحشت خيلي خيلي شديدي هم وجودم رو گرفته بود. به محض بستن چشمام تصویر صورت بیروح مامان رو
میدیدم حتي نفس کشیدن برام سخت شده بود. حتي
نفس کشیدن برام سخت شده بود. یه حواس پرتی میخواستم.. یه چیز اونقدر قوی که بتونه حواسمو پرت کنه.. ضربه اي به در خورد
داغون نگاهمو به در کشیدم درحالیکه پالتو و کیفم دستش بود اومد تو و گفت جیمین:خوبي؟ چيزي نميخواي؟
و وسایلم رو روي صندلي گذاشت. بیحال سرمو به معني نه تکون دادم.
اومد جلوتر دستشو نرم روی نیمرخم گذاشت و گفت
جیمین : گرسنه نيستي؟
دستش اتیش بود.بي اختیار دست روی دستش گذاشتم و خودمو جلو تر
کشیدم. خيلي جلو. نفساي بي قرارم تو صورتش میخورد بدون
مکث لبامو بوسید. داغ شده بودم. لرزون خواستم همراهیش کنم که با نفس عميقي تند لباشو عقب کشید و گفت جیمین: خوب بخوابی
و از اتاق رفت بیرون و در رو بست. خوب بخوابم؟ نمیتونستم..
( فصل سوم ) پارت ۴۱۸
هق هق کردم و لرزون گفتم الا: خيلي شبا اینو برام میخوند.
سرمو محکم به سینه اش فشرد هر دو دقايقي رو تو سکوت گذروندیم و بعد بي حرف بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
الا: میخوام برم سر خاک بابام و بیحال راه افتادم و اونم همراهم اومد.
کنار قبرش نشستم. سرفه زد. سر بلند کردم و نگاش کردم گرفته دست تو جیب بالا سرم وایستاده بود. خسته گفتم
الا: مادرتو هم.. اینجا دفن شده؟
خيلي تلخ گفتاره.. سمتي رو نشون داد و گفت
جیمین : اون اطراف.
الا :ميخواي بريم سري بهش بزني؟
با درد گفت جیمین : نه
الا : خوب ما که اینجابيه... میشه.
بلند و آشفته گفت جیمین : الا..نه...
بهت زده نگاش کردم مگه چیه؟ بازومو گرفت سمت ماشین برم گردوند و راه افتاد خيلي جدي و غمگین به روبروش خیره بود. نگاش کردم
خيلي تو خودش بود.. لرزون گفتم
الا : هیچ وقت نگفتی مادرت چطور فوت شد..
دندوناشو به هم فشرد و گفت جیمین : چه فرقی داره؟
ناراحت نگاش کردم و دلسوزانه گفتم الا : فرق داره..تونستي ازش خداحافظي كني؟
حلقه اشكي توي درياي ابي چشماش درخشید و اروم و به
زور گفت جیمین : نه..منو.. صدا کرد. ولي نبودم..
قلبم گرفت.
حتما خيلي دردناک بود که یکی قبل از مرگش صدات کنه ولي تو نتوني بالا سرش باشي.. با بغض گفتم الا : متاسفم..
سرشو به شیشه کناری چرخوند و وقتي دوباره به روبرو نگاه کردم دیگه نرمی و ملاطفتي رو توي چشماش نمیدیدم عين سنگ شده بود.
این همه تلخی از کجا نشأت میگیره؟ برگشتیم خونه بیحال کیف و پالتوم رو همون وسط سالن رها کردم و رفتم تو اتاقم.. نمیتونستم بخوابم
وحشت خيلي خيلي شديدي هم وجودم رو گرفته بود. به محض بستن چشمام تصویر صورت بیروح مامان رو
میدیدم حتي نفس کشیدن برام سخت شده بود. حتي
نفس کشیدن برام سخت شده بود. یه حواس پرتی میخواستم.. یه چیز اونقدر قوی که بتونه حواسمو پرت کنه.. ضربه اي به در خورد
داغون نگاهمو به در کشیدم درحالیکه پالتو و کیفم دستش بود اومد تو و گفت جیمین:خوبي؟ چيزي نميخواي؟
و وسایلم رو روي صندلي گذاشت. بیحال سرمو به معني نه تکون دادم.
اومد جلوتر دستشو نرم روی نیمرخم گذاشت و گفت
جیمین : گرسنه نيستي؟
دستش اتیش بود.بي اختیار دست روی دستش گذاشتم و خودمو جلو تر
کشیدم. خيلي جلو. نفساي بي قرارم تو صورتش میخورد بدون
مکث لبامو بوسید. داغ شده بودم. لرزون خواستم همراهیش کنم که با نفس عميقي تند لباشو عقب کشید و گفت جیمین: خوب بخوابی
و از اتاق رفت بیرون و در رو بست. خوب بخوابم؟ نمیتونستم..
- ۵.۳k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط