قسمت و و

قسمت ۴۰ و ۴۱ و ۴۲
سلام.چون خسته ام و میخوام بخوابم زودتر رمانو گذاشتم
۳ پارت افتخاری😉 😉
🔹 #او_را ... 40

تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود.

گوشی رو که برداشت،زدم زیر گریه...
همه چیو بهش گفتم

-خب؟؟

-چی خب؟؟😳

-بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟

-هیچی،یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد...

-خاک تو سرت ترنم...
هیچی نگفتی؟؟

-نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان😢
عرشیا بدجوری لج کرده...
میترسم😭

-دیوونه...
اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه!!
چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی!!

-حالا چیکار کنم مرجان؟؟

-هیچی!
میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره😏
پسره پررو!!
این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش😒

-یعنی چی هیچی مرجان؟؟
عکسام دستشه😭
بابام😭
آبروم😭

-ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه!
دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره!!
فکرکردی الکیه؟😏
مگه ولش میکنن؟؟
یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله😉

-مرجان چی میگی؟؟
یعنی صبر کنم ببینم اقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟
‌میدونی پخش کنه چی میشه؟؟

-هیچی گلم
بابات شکایت میکنه
میگه اینا قصدشون ازدواج بود،حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه☺ ️

-به همین راحتی؟؟؟

-اره بابا
اینقدر منو از این تهدیدا کردن😂 😂
هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن!!
چون میدونن گیر میفتن!
فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن😒

-اخه مرجان...😢

-اخه بی اخه!
باور کن راست میگم ترنم!
به حرفم گوش بده!
دیگه اصلا جوابشو نده!
حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن
باشه گلم؟😉

-هرچند میترسم...چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره...
ولی باشه😞

تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم...

ولی ظهر که رد شد،
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید😣

از شدت استرس حالت تهوع داشتم.

کلی فکر بد تو سرم بود

حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.

با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم،

اینستاگرام
تلگرام
سایتای مختلف
هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم...

هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت😰

سه چهار ساعت گشتم اما هیچ خبری نبود....

عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.

زنگ زدم به مرجان...

-مرجان هیچ خبری نشد!!😕

-دیدی گفتم😉

-اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن...

-مرجان...عرشیا پسر خوبی بود...
چرا اینجوری کرد؟؟

-هه😏 خوب؟؟؟؟!!!!
تو این دوره و زمونه مگه ادم خوب هم پیدا میشه...😒
دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد اخرش چیکار کرد؟؟😂
بیخیال بابا ترنم...
برو خداتو شکر کن که راحت شدی😉

-من خدایی نمیشناسم مرجان
این تو بودی که بهم کمک کردی...
مرسی😊 ❤ ️

-چی بگم...
منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...
واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن😂
در کل خواهش میکنم عشقم😚

برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی😉

-مرسی گلم،اوهوم...
اصلا نخوابیدم دیشب😢
ولی خوب شد که تو هستی...
وگرنه معلوم نبود چی میشد...
شاید از ترس بابام...😣 😭

-‌بیخیال بابا...
حالا که به خیر گذشت☺ ️


دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ،جواب ندادم.
خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم....

"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... 41

سه روز تا عید مونده بود...

هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم،
اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون...

اونم چه شامی...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...👌

ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!😒

کتابخونم خاک گرفته بود...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم

و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥

دیوار اتاقمو نگاه کردم،
پر بود از عکسای خودم و مرجان،
تو جاهای
دیدگاه ها (۵۶)

حواسمون به دوستایی که بی ریان و همیشه هستن باشه :)

قسمت ۴۳ و ۴۴🔹 #او_را ... 43درد تو کل وجودم پیچید...وحشتزد...

قسمت ۳۸ و ۳۹🔹 #او_را ... 38فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو...

قسمت ۳۶ و ۳۷🔹 #او_را ... 36شوکه شدم.آدرس بیمارستانو از علیر...

زندگی نامعلوم

عشق مافیا پارت*²*

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط