پارت اول

پارت اول:

هلیا کنار پنجره‌ی اتاقش نشسته بود. صدای باد پاییزی، برگ‌های خشک رو مثل خاطره‌هایی فراموش‌شده به رقص درآورده بود.
توی دلش یه حس سنگین بود، یه جور خستگی که نه از جسم، بلکه از فکر و دل می‌اومد.
مدرسه، آدم‌ها، حرف‌ها... همه چیز براش تکراری شده بود. انگار هیچ‌کس نمی‌فهمیدش.
اون روز، مثل همیشه، داشت با مدادش روی دفتر نقاشی‌ش خط‌های بی‌هدف می‌کشید که صدای زنگ در اومد.

هلیا با بی‌حوصلگی بلند شد. پشت در، نه کسی بود، نه بسته‌ای. فقط یه نامه، بدون پاکت، روی پله افتاده بود.
با خطی خوش و کمی قدیمی نوشته شده بود:

"اگه هنوز دنبال خودت می‌گردی، بیا ایستگاه قطار ساعت ۵ عصر. فقط امروز."

هلیا خشکش زد. هیچ اسم یا نشونی نبود. فقط اون جمله.
دلش یه جورایی لرزید. حس کرد این نامه، یه جور دعوت به چیزی بیشتر از یه سفره.
شاید سفری به خودش...
دیدگاه ها (۰)

پارت دوم: ایستگاهِ بی‌صداساعت نزدیک پنج بود. هلیا هنوز مردد ...

پارت سوم: شهرِ آینه‌ها و دوست قدیمیقطار آروم حرکت کرد. صدای ...

پارت پنجم: بیداریقطار در حال حرکت بود. هلیا و لیا کنار هم نش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط