پارت

#پارت۱۷۹



نمیونستم چی بپوشم.
آیدا بیدار شده بود و حالش بهتر بود و با دیدن مامان من دلش برای خونوادش تنگ شده بود حسشو درک میکردم چون یه بار تو این شرایط بودم.
مامانم همش تحویلش میگرفت و چیزای مقوی به خوردش میداد و باهاش اخت گرفته بود.
حسودیم شد!تا این حد.
_مامان منم هستما
_تو حامله ای؟
_نه
_پس حرف نزن
توی تمام طول عمرم تا این درجه قانع نشده بودم:|


***

ماشینو پارک کردم و رفتم تو.
یه مانتوی شیری پوشیدم و شال آبی که روی شالم انبوهی از ستاره ها بود.
زنگ زدم و وارد خونه شدم.یه حیاط خیلی بزرگ که تهش یه تاب یه نفره بود.کلی درختای کوچولو و خوشگل با گلایی که به خاطر سردی هوا خشک بودن.
به جز رزای قرمزی که حتی خشک شدشون زیبا بود.
یه قسمت از حیاط سنگ ریزی شده بود و بینشون سنگ کاری.خیلی قشنگ بود.یه مسیرو رفتم و رسیدم به ساختمون
شیک و امروزی...
داخل که شدم فقط یه دختر کم سن بود که پشتش بهم بود و موهای لَختش روی شونه هاش ریخته بودن.با صدای در برگشت و من در کمال ناباوری زیر لب گفتم :
_سما؟
با تعجب سلام کرد و گفت:
_فک کنم شما دوست آبجی ثنا باشی.درسته؟
باهاش دست دادم و گفتم:
_اوم.آره...آره من...خوشبختم
تک خنده ای کرد و گفت:
_منم همینطور.لباستو میتونی توی اون اتاق عوض کنی.
اینو گفت و با لبخند از کنارم رد شد.
فقط پالتومو توی اتاق دراوردمو شالمو مرتب کردم.
اگه سما خواهر ثنا باشه پس ینی ثنا خواهر سیناس...
ولی سینا کجاست...

***

ثنا:

خیلی استرس داشتم که چجوری رفتار کنم.یه جوری که انگار اتفاقی نیفتاده یا نه...گیج بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
صدای آیدا از پایین اومد.
نگاهی به خودم انداختم و رفتم پایین. دسته ای از موهام که روی شونم بود رو فرستادم پشت.
آیدا از اتاق درومد و با دیدن من اخمی کرد.به طرفش رفتم و سلام کردم.اونم سرد جوابمو داد.
خواست از کنارم رد شه که دستشوگرفتم. امشب باید دلشو با خودم صاف میکردم
_آیدا...ببخشید دیگههههه
به حالت قهر روشو برگردوند.سرمو کج کردمو گفتم:
_آیدا ببخشید میدونم کارم اشتباه بود. ولی خب حالا که چیزی نشده.ببخش.
چشماشو نیمه باز کرد و با صدای خشنی گفت:
_قول میدی برام بستنی بخری؟
خندیدم و گفتم:
_اگه ببخشی آره.
نگاهی به سرتا پام انداخت و چشماشو چرخوند. با همون صدا گفت:
_باشه.
محکم بغلش کردم و لپشو آبدار ماچ کردم که به حالت چندش منو از خودش دور کرد و گفت:
_عه گمشو اونور آبیاری قطره ایم کردی
خندیدم و تا خواستم چیزی بگم زنگ خونه به صدا درومد.
با خنده از کنار آیدا رد شدم و رفتم درو باز کردم.
آیدام روی یکی از مبلا نشست.
کیانشون بودن.دستام یخ کرد و دلم هری ریخت پایین
درو باز کردم و اول از همه رزمهرپرید تو خونه و بغلم کرد بعدشم رفت سمت آیدا
مامانم تازه از تویآشپزخونه درومد و اول با آیدا مختصر سلام احوابل پرسی کرد بعدم اومد دم در پیش من.
با نرگس خانوم و روژان و سعیدم سلام کردم موند کیان
انتظار داشتم الان با یه چهره ی عصبانی روبرو بشم ولی ...
وقتی اومد تو نیشش تا بناگوشش باز بود و با لحن کاملا بشاش و شیطونی گفت:
_به سلام....ثنا خانوم...
دیدگاه ها (۹)

سهیل☝

پارت بعدی در حال تایپ...

#پارت۱۷۸انقدر ذهنم خسته بود که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.با ...

سینا☝ #پارت۱۷۷❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ سینا:سیلورنازیا...

فیک شاهزاده من

game of love and hate(part 33)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط