اتاق تاریک بود فقط یک لامپ زرد کمنور از سقف آویزان بود دیوارها سرد ...
𝐄𝐝𝐠𝐞 𝐨𝐟 𝐏𝐚𝐬𝐬𝐢𝐨𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 3
اتاق تاریک بود. فقط یک لامپ زرد کمنور از سقف آویزان بود. دیوارها سرد و نمور، پنجرهها با میلههای آهنی بسته شده بودند. جیسو روی تخت نشسته بود، زانوهایش را بغل کرده بود و به در خیره شده بود.
+ (با خودش): نمیتونم اینجا بمونم... اگه بمونم، دیگه هیچوقت بیرون نمیرم...
صدای قدمهای نگهبان در راهرو پیچید. در باز شد. مردی با سینی غذا وارد شد. جیسو لحظهای مکث کرد، بعد ناگهان از جا پرید. سینی را به صورت نگهبان کوبید و از در بیرون دوید.
نگهبان فریاد زد، اما جیسو با تمام توانش میدوید. راهروها را یکییکی پشت سر میگذاشت. قلبش مثل طبل میکوبید. بالاخره به در اصلی رسید. دستش را روی دستگیره گذاشت...
صدای شلیک.
گلوله درست کنار پایش خورد به زمین. جیسو جیغ کشید و خشکش زد. صدای قدمهایی سنگین از پشت سر آمد.
◇ (با فریاد): وایسا.
جیسو برگشت. تهجون آنجا ایستاده بود. تفنگش هنوز بالا بود. نگاهش یخزده و بیرحم.
+ (با نفسنفس): من... فقط میخواستم برم...
◇ (با صدای خشن): تو هنوز نفهمیدی کجایی، نه؟ اینجا قفسه. و من... شیر این قفسم.
او جلو آمد. بدون حرف، موهای جیسو را گرفت و او را روی زمین کشید. جیسو فریاد زد، اما تهجون بیتفاوت بود. او را به اتاق برگرداند و به دیوار کوبید.
◇ (با صدای خشمگین): این اولین و آخرین باره که سعی میکنی فرار کنی.
او کمربندش را باز کرد. جیسو با وحشت به عقب خزید.
+ (با التماس): نه... نه، خواهش میکنم...
ضربهی اول فرود آمد. درد مثل آتش در کمرش پیچید. جیسو فریاد زد. تهجون بیرحمانه ادامه داد. نه از روی لذت، بلکه از روی خشم. از روی ترس. از روی زخمی که خودش هم نمیفهمید از کجاست.
وقتی تمام شد، تهجون نفسنفس میزد. جیسو روی زمین افتاده بود، بیرمق، با اشکهایی که بیصدا میریختند.
◇ (با صدای گرفته): اینجا قانون منم. و تو... باید یاد بگیری اطاعت کنی.
او از اتاق بیرون رفت. در را کوبید. جیسو در تاریکی ماند. با بدنی زخمی و قلبی شکسته. اما هنوز... هنوز خاموش نشده بود.
𝐩𝐚𝐫𝐭 3
اتاق تاریک بود. فقط یک لامپ زرد کمنور از سقف آویزان بود. دیوارها سرد و نمور، پنجرهها با میلههای آهنی بسته شده بودند. جیسو روی تخت نشسته بود، زانوهایش را بغل کرده بود و به در خیره شده بود.
+ (با خودش): نمیتونم اینجا بمونم... اگه بمونم، دیگه هیچوقت بیرون نمیرم...
صدای قدمهای نگهبان در راهرو پیچید. در باز شد. مردی با سینی غذا وارد شد. جیسو لحظهای مکث کرد، بعد ناگهان از جا پرید. سینی را به صورت نگهبان کوبید و از در بیرون دوید.
نگهبان فریاد زد، اما جیسو با تمام توانش میدوید. راهروها را یکییکی پشت سر میگذاشت. قلبش مثل طبل میکوبید. بالاخره به در اصلی رسید. دستش را روی دستگیره گذاشت...
صدای شلیک.
گلوله درست کنار پایش خورد به زمین. جیسو جیغ کشید و خشکش زد. صدای قدمهایی سنگین از پشت سر آمد.
◇ (با فریاد): وایسا.
جیسو برگشت. تهجون آنجا ایستاده بود. تفنگش هنوز بالا بود. نگاهش یخزده و بیرحم.
+ (با نفسنفس): من... فقط میخواستم برم...
◇ (با صدای خشن): تو هنوز نفهمیدی کجایی، نه؟ اینجا قفسه. و من... شیر این قفسم.
او جلو آمد. بدون حرف، موهای جیسو را گرفت و او را روی زمین کشید. جیسو فریاد زد، اما تهجون بیتفاوت بود. او را به اتاق برگرداند و به دیوار کوبید.
◇ (با صدای خشمگین): این اولین و آخرین باره که سعی میکنی فرار کنی.
او کمربندش را باز کرد. جیسو با وحشت به عقب خزید.
+ (با التماس): نه... نه، خواهش میکنم...
ضربهی اول فرود آمد. درد مثل آتش در کمرش پیچید. جیسو فریاد زد. تهجون بیرحمانه ادامه داد. نه از روی لذت، بلکه از روی خشم. از روی ترس. از روی زخمی که خودش هم نمیفهمید از کجاست.
وقتی تمام شد، تهجون نفسنفس میزد. جیسو روی زمین افتاده بود، بیرمق، با اشکهایی که بیصدا میریختند.
◇ (با صدای گرفته): اینجا قانون منم. و تو... باید یاد بگیری اطاعت کنی.
او از اتاق بیرون رفت. در را کوبید. جیسو در تاریکی ماند. با بدنی زخمی و قلبی شکسته. اما هنوز... هنوز خاموش نشده بود.
- ۴۹
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط