ظهور ازدواج
) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۳۷ (♡)
نگفتي ميخواي ارزوهامو برآورده کني؟ نگاهش رو کشید تو چشمام.
قلبم ریخت و همون لحظه از گفتنش پشیمون شدم. با خجالت نگاه ازش دزدیدم و گفتم:ارزومه مثل تو نقاشي کنم..يه.. حس خوبي بهم دادن..خيلي خوب.. نفس خيلي عميقي کشید و به سقف خیره شد.
اروم گفتم:قبول؟
حرف نزد.
بلند تر گفتم سكوت يعني قبول؟ لبخند بيجوني زد.
با ذوق و شاد دست زدم و هیجان زده گفتم:اخ جووون
با اشتیاق گفتم: ممنونم..خيلي ممنونم.. و دویدم سمت اتاقم که به زور با گلوي گرفته گفت:کجا حالا؟
میرم وسایلمو بیارم که یادم بدي ديگه.. متعجب گفت: از همین الان؟
گنگ گفتم:زوده؟
چشماشو چرخوند و گفت بچه یه چايي برام دم کن
گلوم میسوزه..طراحي بعد...
بادم خالي شد و گفتم بعداً يعني کي؟
کلافه چشماشو بست و گفت: نمیدونم..هر وقت حال داشتم...
نفسم رو فوت کردم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و براش چایی دم کردم
براش ریختم و بردم براش. اروم گفت: مرسي
اروم خورد. رفتم تو اشپزخونه و مشغول حاضر کردن قهوه شدم که اومد کنارم لیوانش رو روي اپن دستشو روي گذاشت.. کمرم
لرز خاصي به تنم افتاد.
گذاشت و خودشو از پشت بهم نزدیک کرد که گوشیش زنگ
خورد.
خيلي کلافه و عصبي زیرلب گفت:اه..لعنتي..
و نفسش رو شدید بیرون داد و ازم دور شد و رفت
سمت گوشیش.
چشمامو بستم.
گرفته و مشوش گفت یه کاري پيش اومده..اگه..برم
جايي.. ناراحت ميشي؟
ناراحت؟
اره... میشدم...
اما.. با بغض شديدي اروم گفتم:نه..
نفس عميقي كشيدو رفت لباس عوض کرد. تمام مدت همینجور پشت بهش سمت گاز ایستاده بودم. حس کردم لحظه اي نگام کرد گفت:خدافظ. و رفت.
درخواست زیاد بود گفتم زیاد بزارم
(♡)پارت ۲۳۷ (♡)
نگفتي ميخواي ارزوهامو برآورده کني؟ نگاهش رو کشید تو چشمام.
قلبم ریخت و همون لحظه از گفتنش پشیمون شدم. با خجالت نگاه ازش دزدیدم و گفتم:ارزومه مثل تو نقاشي کنم..يه.. حس خوبي بهم دادن..خيلي خوب.. نفس خيلي عميقي کشید و به سقف خیره شد.
اروم گفتم:قبول؟
حرف نزد.
بلند تر گفتم سكوت يعني قبول؟ لبخند بيجوني زد.
با ذوق و شاد دست زدم و هیجان زده گفتم:اخ جووون
با اشتیاق گفتم: ممنونم..خيلي ممنونم.. و دویدم سمت اتاقم که به زور با گلوي گرفته گفت:کجا حالا؟
میرم وسایلمو بیارم که یادم بدي ديگه.. متعجب گفت: از همین الان؟
گنگ گفتم:زوده؟
چشماشو چرخوند و گفت بچه یه چايي برام دم کن
گلوم میسوزه..طراحي بعد...
بادم خالي شد و گفتم بعداً يعني کي؟
کلافه چشماشو بست و گفت: نمیدونم..هر وقت حال داشتم...
نفسم رو فوت کردم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و براش چایی دم کردم
براش ریختم و بردم براش. اروم گفت: مرسي
اروم خورد. رفتم تو اشپزخونه و مشغول حاضر کردن قهوه شدم که اومد کنارم لیوانش رو روي اپن دستشو روي گذاشت.. کمرم
لرز خاصي به تنم افتاد.
گذاشت و خودشو از پشت بهم نزدیک کرد که گوشیش زنگ
خورد.
خيلي کلافه و عصبي زیرلب گفت:اه..لعنتي..
و نفسش رو شدید بیرون داد و ازم دور شد و رفت
سمت گوشیش.
چشمامو بستم.
گرفته و مشوش گفت یه کاري پيش اومده..اگه..برم
جايي.. ناراحت ميشي؟
ناراحت؟
اره... میشدم...
اما.. با بغض شديدي اروم گفتم:نه..
نفس عميقي كشيدو رفت لباس عوض کرد. تمام مدت همینجور پشت بهش سمت گاز ایستاده بودم. حس کردم لحظه اي نگام کرد گفت:خدافظ. و رفت.
درخواست زیاد بود گفتم زیاد بزارم
- ۵.۱k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط