عشق اجباری
عشق اجباری
آقای جئون درو باز کرد
آقای جئون:خوش اومدین بفرماید داخل
پ.ت:ممنون و رفتیم داخل
ا.ت ویو
وقتی رفتیم همه مشغول حرف زدن بودن من همش نگاه های سنگین جونگ کوک رو حس میکردم این چرا اینجوریه هوووف
جوما:شام امادست میزو بچینم
خانم جئون: بله وقت شما هم رسیده
اجوما:چشم
خانم جئون:خب بفرمایید سر میز
ویو سر میز
همه مشغول خوردن بودن ک آقای جئون گفت
ما یه تصمیمی گرفتیم و میخوایم به شماهم بگیم
پ.ت:بله این تصمیم هم برای جونگ کوک و ا.ت خوبه هم برای پیشرفت شرکت ما خوبه
جونگ کوک:یعنی چی نفهمیدم
آقای جئون:پسرم ما تصمیم گرفتیم که تو و ا.ت باید باهم ازدواج کنین
ا.ت:با این حرفش شکه شدم یعنی چی یعنی من باید با این عقاب ازدواج کنم؟؟؟
جونگ کوک:ولی نباید نظر ما رو هم می پرسیدین من رازی نیستم
ا.ت:راس میگه منم نمیخوام ازدواج کنم بعدشم ما اصلا به درد هم نمیخورم
پ.ت:ما از شما نظر نخواستیم این تصمیم ما هست و شما باید بهش احترام بزارین و بگین چشم فهمیدییین
ا.ت و جونگ کوک:بلع
پ.ت:خوبه
آقای جئون:آخر هفته تصمیم گرفتیم بریم تفریح حالو هوامون عوض شه شماهم بیاید
پ.ت:بله چرا که نه خیلیم عالی میشه
خانم جئون:آره خوب میشه جونگ کوک هم بیشتر با عروسم آشنا میشه مگه نه پسرم
جونگ کوک: آخر هفته کار دارم نمیتونم بیام
آقای جئون بهونه قبول نمیکنم باید بیای تمام
ا.ت منم باید برم شرکت کلی کار دارم
پ.ت:تو همین دیروز سرمو خوردی ک باهم بریم یه جای خیلی وقته نرفتیم تفریح بیا اینم از تفریح ک میخواستی
ا.ت:اما...
پ.ت:اما اگر وجود نداره
ا.ت:چشم پدر
ساعت۱۱:۲۵دقیقه
پ.ت:خب ما کم کم دیگه بریم
ا.ت:اخیشششش بلخره آزاد شدم تو ذهنش
بعد رفتیم و رسیدیم خونه امروز سه شنبه بود و فردا باید کارامو میکردم ک پس فردا باید می رفتیم ولی باورم نمیشد بابام به خاطر خودش زندگی منو نابود کنه باورش برام سخت بود ولی سعی کردم به چیزی فکر نکنم و راحت بخوابم و سیاهییییی
۱۲لایک
۸کامنت
آقای جئون درو باز کرد
آقای جئون:خوش اومدین بفرماید داخل
پ.ت:ممنون و رفتیم داخل
ا.ت ویو
وقتی رفتیم همه مشغول حرف زدن بودن من همش نگاه های سنگین جونگ کوک رو حس میکردم این چرا اینجوریه هوووف
جوما:شام امادست میزو بچینم
خانم جئون: بله وقت شما هم رسیده
اجوما:چشم
خانم جئون:خب بفرمایید سر میز
ویو سر میز
همه مشغول خوردن بودن ک آقای جئون گفت
ما یه تصمیمی گرفتیم و میخوایم به شماهم بگیم
پ.ت:بله این تصمیم هم برای جونگ کوک و ا.ت خوبه هم برای پیشرفت شرکت ما خوبه
جونگ کوک:یعنی چی نفهمیدم
آقای جئون:پسرم ما تصمیم گرفتیم که تو و ا.ت باید باهم ازدواج کنین
ا.ت:با این حرفش شکه شدم یعنی چی یعنی من باید با این عقاب ازدواج کنم؟؟؟
جونگ کوک:ولی نباید نظر ما رو هم می پرسیدین من رازی نیستم
ا.ت:راس میگه منم نمیخوام ازدواج کنم بعدشم ما اصلا به درد هم نمیخورم
پ.ت:ما از شما نظر نخواستیم این تصمیم ما هست و شما باید بهش احترام بزارین و بگین چشم فهمیدییین
ا.ت و جونگ کوک:بلع
پ.ت:خوبه
آقای جئون:آخر هفته تصمیم گرفتیم بریم تفریح حالو هوامون عوض شه شماهم بیاید
پ.ت:بله چرا که نه خیلیم عالی میشه
خانم جئون:آره خوب میشه جونگ کوک هم بیشتر با عروسم آشنا میشه مگه نه پسرم
جونگ کوک: آخر هفته کار دارم نمیتونم بیام
آقای جئون بهونه قبول نمیکنم باید بیای تمام
ا.ت منم باید برم شرکت کلی کار دارم
پ.ت:تو همین دیروز سرمو خوردی ک باهم بریم یه جای خیلی وقته نرفتیم تفریح بیا اینم از تفریح ک میخواستی
ا.ت:اما...
پ.ت:اما اگر وجود نداره
ا.ت:چشم پدر
ساعت۱۱:۲۵دقیقه
پ.ت:خب ما کم کم دیگه بریم
ا.ت:اخیشششش بلخره آزاد شدم تو ذهنش
بعد رفتیم و رسیدیم خونه امروز سه شنبه بود و فردا باید کارامو میکردم ک پس فردا باید می رفتیم ولی باورم نمیشد بابام به خاطر خودش زندگی منو نابود کنه باورش برام سخت بود ولی سعی کردم به چیزی فکر نکنم و راحت بخوابم و سیاهییییی
۱۲لایک
۸کامنت
- ۲.۹k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط