P45
تک خنده ای کردم که موجب اخمش شد ، با لحن تحقیر امیزی گفتم : حتما
ادوارد : یادت نره من کیم تهیونگ ...... تو به دنبال یافتن قاتل مادرت اومدی ..... میدونستی اینجا جواب .....
بازم هم با عصبانیت تو حرفش پریدم و گفتم : من از کجا میدونستم اون دختره عوضیت منو .....
اما حرفم تموم نشده بود که توی صورتم کوبید و گفت : دهنت رو ببند ..... نیومدی اینجا تا حرف بزنی اومدی اینجا تا حرف گوش کنی ....
چشمام قرمز شده بود و فشار ناخون هام رو حس میکردم ..... حیف که هنوز ا/ت اینجا بود .....
تهیونگ : کار دارم زود عرض کنید
و اونم خوب فهمید از روی کنایه ادبی حرف زدم ....
ادوارد : کار تو رو من تایین میکنم .....
دیگه تحمل نکردم و با خشم گفتم : بس کن ..... اینجا نیستم بهم دستور بدی ..... خودتم میدونی از روز اول پشیزی برای حرفات اهمیت قائل نیستم ..... پس یا زودتر حرفت رو میزنی یا دیگه تحملت نمیکنم اقای رئیس ....
ادوارد هم با خشم گفت : اون بیرون پر محافظه میتونم بدمت .....
تهیونگ : نخیر نمیتونی ....
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت : اونوقت چرا ؟؟
با لبخند و اطمینان به مبل تکه دادم و گفتم : چون دخترت عاشقمه
ادوارد : اون دختره ی بی لیاقت ..... هوفف
تهیونگ : اینگار دیگه کاری باهام ندارین
و همین که بلند شدم صداش باعث شد نه تنها خشکم بزنه بلکه حس کردم قلبم لحظه ای نزد ..... انگار که مرده باشم .....
ادوارد : هانتر مادرت رو کشته
با وجود اینکه انتظار هر حرفی و هر کاری رو داشتم اما این رو نه ولی میدونستم داره دروغ میگه اما نمیدونم از چی عصبی شدم ..... از اینکه راجب مادرم حرف میزد ؟؟ یا از اینکه اونقدر احمق فرضم میکرد که این دروغ هارو بگه ؟؟
چشمام رو بستم و با صورتی قرمز شده از کنترل خشم برگشتم سمتش و گفتم : میدونی که دروغ میگی
با اطمینان و البته ارامش بیشتری به صندلی تکه داد و مشغول ریختن قهوه برای خودش شد که با همین حرکت میتونست کل باور هامو زیر سوال ببره اما خودم خوب میدونستم به هانتر بیشتر از این حرفا اعتماد دارم .
ادوارد : میدونی که خودت رو نمیتونی گول بزنی ..... عاقل باش تهیونگ ..... حتما قبل از اینکه بیای بهت چیزی در این باره گفته .... فکر میکنی چرا یه مدت اینجا نبود .... اونم درست بعد از اینکه تو اومدی ..... فکر میکنم بهتر باشه فکر کنی ..... چشم های من به من دروغ نمیگن ..... من اون رو موقعه کشتن مادرت دیدم .....
فریاد زدم : امکان نداره ..... تو هیچی به چشم خودت ندیدی ..... همش دروغه مثل همیشه .....
ادوارد : یادت نره من کیم تهیونگ ...... تو به دنبال یافتن قاتل مادرت اومدی ..... میدونستی اینجا جواب .....
بازم هم با عصبانیت تو حرفش پریدم و گفتم : من از کجا میدونستم اون دختره عوضیت منو .....
اما حرفم تموم نشده بود که توی صورتم کوبید و گفت : دهنت رو ببند ..... نیومدی اینجا تا حرف بزنی اومدی اینجا تا حرف گوش کنی ....
چشمام قرمز شده بود و فشار ناخون هام رو حس میکردم ..... حیف که هنوز ا/ت اینجا بود .....
تهیونگ : کار دارم زود عرض کنید
و اونم خوب فهمید از روی کنایه ادبی حرف زدم ....
ادوارد : کار تو رو من تایین میکنم .....
دیگه تحمل نکردم و با خشم گفتم : بس کن ..... اینجا نیستم بهم دستور بدی ..... خودتم میدونی از روز اول پشیزی برای حرفات اهمیت قائل نیستم ..... پس یا زودتر حرفت رو میزنی یا دیگه تحملت نمیکنم اقای رئیس ....
ادوارد هم با خشم گفت : اون بیرون پر محافظه میتونم بدمت .....
تهیونگ : نخیر نمیتونی ....
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت : اونوقت چرا ؟؟
با لبخند و اطمینان به مبل تکه دادم و گفتم : چون دخترت عاشقمه
ادوارد : اون دختره ی بی لیاقت ..... هوفف
تهیونگ : اینگار دیگه کاری باهام ندارین
و همین که بلند شدم صداش باعث شد نه تنها خشکم بزنه بلکه حس کردم قلبم لحظه ای نزد ..... انگار که مرده باشم .....
ادوارد : هانتر مادرت رو کشته
با وجود اینکه انتظار هر حرفی و هر کاری رو داشتم اما این رو نه ولی میدونستم داره دروغ میگه اما نمیدونم از چی عصبی شدم ..... از اینکه راجب مادرم حرف میزد ؟؟ یا از اینکه اونقدر احمق فرضم میکرد که این دروغ هارو بگه ؟؟
چشمام رو بستم و با صورتی قرمز شده از کنترل خشم برگشتم سمتش و گفتم : میدونی که دروغ میگی
با اطمینان و البته ارامش بیشتری به صندلی تکه داد و مشغول ریختن قهوه برای خودش شد که با همین حرکت میتونست کل باور هامو زیر سوال ببره اما خودم خوب میدونستم به هانتر بیشتر از این حرفا اعتماد دارم .
ادوارد : میدونی که خودت رو نمیتونی گول بزنی ..... عاقل باش تهیونگ ..... حتما قبل از اینکه بیای بهت چیزی در این باره گفته .... فکر میکنی چرا یه مدت اینجا نبود .... اونم درست بعد از اینکه تو اومدی ..... فکر میکنم بهتر باشه فکر کنی ..... چشم های من به من دروغ نمیگن ..... من اون رو موقعه کشتن مادرت دیدم .....
فریاد زدم : امکان نداره ..... تو هیچی به چشم خودت ندیدی ..... همش دروغه مثل همیشه .....
- ۵.۲k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط