در اعماق وجودم p4
(._.) این یعنی *با خودش گفت*
P4
روز مصاحبه
همه در حال آماده شدن بودن .کم کم وقت اولین قدم برای قبولی میشد. هرکسی برای کاهش استرسش یک کار میکرد مثلاً شید یا تیلز که سعی میکردند به خودش دلداری دهد یا روز که به امی زنگ زده بود و ولش نمیکرد
---------
+ اوه داشتم میگفتم
امی که دیگر مغز گوش دادن نداشت هر چند وقت یک بار گوشی را زمین میذاشت تا گوشش استراحت کند.
+ داری گوش میدی؟
- آره رژی. راستی تو نمیخوای حاضر بشی؟
+خسته شدی ؟ آره فکر کنم یکم زیاد حرف زدم
- نه ، فقط میگم دیرت نشه
«یکم؟»
+ آها ، راست میگی دیگه مزاحمت نشم میبینمت جیگر
ولی بعضی ها عین خیالشان هم نبود. مثل ناکلز که خواب مانده بود یا سونیک که ترسی نداشت و اتفاقا توی راه از خوردن چیلی داگ های جدیدی که خریده بود راضی بود«خوشبحالش چه ریلکس 🫠»
💙--------------🖤
روبروی پایگاه مقاومت
از تاکسی پیاده شد و مقابل ساختمان روبروش ایستاد. نگاه به لوکیشن کرد(خودشه ، همین جاست) نگاهش به چند نفر دیگر که حدس میزد آنها هم دعوت شدن خورد. با دیدن یکی از آنها سرجایش خشکش زد
( چی...؟! اون...؟! اینجا چیکار میکنه...؟! )وقتی فهمید که چند دقیقه است که به او زل زده سریع نگاهش را قاپید. با خودش گفت : (نکنه فهمیده باشه؟) و سریع داخل ساختمان رفت ولی نمیتوانست از فکر کسی که دیده بود بیرون بیاید
💙--------------🖤
+وای چقدر بلنده
* عه وا اینقدر ندید بدید بازی در نیارین دیگه
- حتما توش خیلی بزرگه
همه توی کف این ساختمان بودن که شدو متوجه ی زل زدن یک نفر شده بود گفت: تا کی میخواین اینجا وایسین؟ زود باشین راه بیفتین
💙--------------🖤
توی سالن نشسته بود و با کنجکاوی به دیوار و زمین های سفیدی که از تمیزی برق میزدند نگاه میکرد. هنوز هم وقتی قیافه ذوق زده ی چائو ها را به یاد میآورد خنده اش میگرفت. کمی استرس داشت ، دستانش یخ زده بود ولی یاد حرف های مادرش ، وانیلا افتاد : کِریم عزیزم تو چه قبول بشی چه نشی ما بهت افتخار میکنیم پس نگران هیچی نباش. لبخند رضایت بر لبانش نشست. در همین فکر ها بود که صدای دوستانش را شنید که در حال حرف زدن و راه رفتن در راهرو بودن. تا آنها را دید سریع به سمتشان رفت. بالاخره چند ماهی بود که آنها را ندیده بود ، از دیدن همه ی آنها خیلی خوشحال بود . او تنها نبود
* دختر نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه ؟
+ آخ خوشبحالت تمام مدت تعطیلات بودی ، ما اینجا مردیم
امی محکم کریم را در آغوش کشید
- حالا این حرفا رو ولش کن . تنها اومدی؟
با اینکه خانم وانیلا کلی به کریم اصرار کرده بود تا او هم بیاید ولی کریم دوست نداشت بار اضافه باشد . ولی به هرحال مادرش به حرفش گوش نداده بود و او را تا شهر رسانده بود و به گرین هیلز پیش چائو ها برگشته بود
= آره ، خوشم نیومد تعطیلات مامان و چائو ها رو توی گرین هیلز خراب کنم ، دیگه مامان منو تا اینجا رسوند برگشت.
+ یعنی میخوای تنهایی بمونی خونه؟
= نگران نباشید من دیگه بزرگ شدم
«یه نکته هست اینه که خونه ی اصلی کریم و مامانش توی شهره ولی اینا برای تعطیلات رفتن گرین هیلز»
دخترها مجبور شدند حرف هایشان را تمام کنند چون وقت مصاحبه شده بود
💙--------------🖤
از زبان امی
خیلی استرس داشتم ولی سعی میکردم پنهانش منم و الکی لبخند بزنم. البته این کار همیشگیمه . عادت کرده بودم. در اتاق رو بستم و روی صندلی نشستم . وای چقدر اینجا سرده ، مگه میخواین یخچال درست کنین؟ تا کسی برای مصاحبه گرفتن نیامده بود نگاهی به اطراف انداختم. منشی گفت طرف کمی دیگه میرسه .چه اتاق رسمی و ساده ای. گلدون های بلند گلی که زیر پنجره گذاشتن قشنگ ترش کرده . درحالی که با آنالیز کردن دکوراسیون اتاق خوش بودم صدای باز شدن در اومد. یه خانوم که کمی میانسال به نظر میرسید و چند تا پرونده گرفته بود اومد . لبخند مهربون و رفتار خون گرمش حالم رو خوب میکرد. طوری که دیگه لازم نبود الکی لبخند بزنم.
P4
روز مصاحبه
همه در حال آماده شدن بودن .کم کم وقت اولین قدم برای قبولی میشد. هرکسی برای کاهش استرسش یک کار میکرد مثلاً شید یا تیلز که سعی میکردند به خودش دلداری دهد یا روز که به امی زنگ زده بود و ولش نمیکرد
---------
+ اوه داشتم میگفتم
امی که دیگر مغز گوش دادن نداشت هر چند وقت یک بار گوشی را زمین میذاشت تا گوشش استراحت کند.
+ داری گوش میدی؟
- آره رژی. راستی تو نمیخوای حاضر بشی؟
+خسته شدی ؟ آره فکر کنم یکم زیاد حرف زدم
- نه ، فقط میگم دیرت نشه
«یکم؟»
+ آها ، راست میگی دیگه مزاحمت نشم میبینمت جیگر
ولی بعضی ها عین خیالشان هم نبود. مثل ناکلز که خواب مانده بود یا سونیک که ترسی نداشت و اتفاقا توی راه از خوردن چیلی داگ های جدیدی که خریده بود راضی بود«خوشبحالش چه ریلکس 🫠»
💙--------------🖤
روبروی پایگاه مقاومت
از تاکسی پیاده شد و مقابل ساختمان روبروش ایستاد. نگاه به لوکیشن کرد(خودشه ، همین جاست) نگاهش به چند نفر دیگر که حدس میزد آنها هم دعوت شدن خورد. با دیدن یکی از آنها سرجایش خشکش زد
( چی...؟! اون...؟! اینجا چیکار میکنه...؟! )وقتی فهمید که چند دقیقه است که به او زل زده سریع نگاهش را قاپید. با خودش گفت : (نکنه فهمیده باشه؟) و سریع داخل ساختمان رفت ولی نمیتوانست از فکر کسی که دیده بود بیرون بیاید
💙--------------🖤
+وای چقدر بلنده
* عه وا اینقدر ندید بدید بازی در نیارین دیگه
- حتما توش خیلی بزرگه
همه توی کف این ساختمان بودن که شدو متوجه ی زل زدن یک نفر شده بود گفت: تا کی میخواین اینجا وایسین؟ زود باشین راه بیفتین
💙--------------🖤
توی سالن نشسته بود و با کنجکاوی به دیوار و زمین های سفیدی که از تمیزی برق میزدند نگاه میکرد. هنوز هم وقتی قیافه ذوق زده ی چائو ها را به یاد میآورد خنده اش میگرفت. کمی استرس داشت ، دستانش یخ زده بود ولی یاد حرف های مادرش ، وانیلا افتاد : کِریم عزیزم تو چه قبول بشی چه نشی ما بهت افتخار میکنیم پس نگران هیچی نباش. لبخند رضایت بر لبانش نشست. در همین فکر ها بود که صدای دوستانش را شنید که در حال حرف زدن و راه رفتن در راهرو بودن. تا آنها را دید سریع به سمتشان رفت. بالاخره چند ماهی بود که آنها را ندیده بود ، از دیدن همه ی آنها خیلی خوشحال بود . او تنها نبود
* دختر نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه ؟
+ آخ خوشبحالت تمام مدت تعطیلات بودی ، ما اینجا مردیم
امی محکم کریم را در آغوش کشید
- حالا این حرفا رو ولش کن . تنها اومدی؟
با اینکه خانم وانیلا کلی به کریم اصرار کرده بود تا او هم بیاید ولی کریم دوست نداشت بار اضافه باشد . ولی به هرحال مادرش به حرفش گوش نداده بود و او را تا شهر رسانده بود و به گرین هیلز پیش چائو ها برگشته بود
= آره ، خوشم نیومد تعطیلات مامان و چائو ها رو توی گرین هیلز خراب کنم ، دیگه مامان منو تا اینجا رسوند برگشت.
+ یعنی میخوای تنهایی بمونی خونه؟
= نگران نباشید من دیگه بزرگ شدم
«یه نکته هست اینه که خونه ی اصلی کریم و مامانش توی شهره ولی اینا برای تعطیلات رفتن گرین هیلز»
دخترها مجبور شدند حرف هایشان را تمام کنند چون وقت مصاحبه شده بود
💙--------------🖤
از زبان امی
خیلی استرس داشتم ولی سعی میکردم پنهانش منم و الکی لبخند بزنم. البته این کار همیشگیمه . عادت کرده بودم. در اتاق رو بستم و روی صندلی نشستم . وای چقدر اینجا سرده ، مگه میخواین یخچال درست کنین؟ تا کسی برای مصاحبه گرفتن نیامده بود نگاهی به اطراف انداختم. منشی گفت طرف کمی دیگه میرسه .چه اتاق رسمی و ساده ای. گلدون های بلند گلی که زیر پنجره گذاشتن قشنگ ترش کرده . درحالی که با آنالیز کردن دکوراسیون اتاق خوش بودم صدای باز شدن در اومد. یه خانوم که کمی میانسال به نظر میرسید و چند تا پرونده گرفته بود اومد . لبخند مهربون و رفتار خون گرمش حالم رو خوب میکرد. طوری که دیگه لازم نبود الکی لبخند بزنم.
- ۱.۳k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط