پارت آخرینتکهقلبم

#پارت_۳ #آخرین_تکه_قلبم
_بله ،نکنه ناراحتی؟
لبخند زدم و گفتم:
_نه خیر ، نکنه روز اولی میخوای به همه بگی این خانوم صاحاب داره!
_بله که صاحب داره.
باهم دیگه سوار شدیم.
آهنگ بی کلام قشنگی در حال پخش بود،که قبلا با این آهنگ یه دکلمه گفته بودم.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم..پیشونیمو محکم بوسید.
دستامون مثل همیشه قفل هم بودن.
و بوی عطر هردومون که باهم قاطی میشدن..مستِ هم میشدیم.
در گوشم زمزمه کرد:
_نکنه این دانشگاه خانوم منو ازم بگیره؟
خندیدم..
_کلاسای ما مختلط که نیست!
_هرچی!
به حلقه هامون نگاه کردم.. اولین هدیه ام ازش،طرح ساده و سفید اش تکراری نمیشد برام.
در تلاش بودم که زرد بگیره اما حرف حرف خودشه همیشه!
دستبندامون که مشکی رنگ با طرح وزنه،
اولین هدیه از من ..همیشه حس میکنم دوس نداره دست بندامونو
احساس میکنم فقط وقتایی که میاد پیش من میندازتش.
بی اختیار سالهایی که گذشت از شروعمون و تا الان ادامه داشته رو مرور کردم.
هنوزم منتظرم بگه عاشقم شده.
اماانگار اون روز حالا حالا ها قرار نیست بیاد.
_رسیدیم.
دیدگاه ها (۴)

#پارت_۴ #آخرین_تکه_قلبم سفیدی موهاش اذیتم میکرد ، دلم برا او...

#پارت_۵ #آخرین_تکه_قلبم پیام دادم :عموم میخواد ببرمون دهات ش...

#پارت_2 #رمان #آخرین_تکه_قلبم (پلی بک)مانتو مشکی جلو بازی که...

#پارت_۱ #آخرین_تکه_قلبم ❤ نویسنده:izeinabii تو را در نفس ها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط