رمان عشق مخفی

رمان: عشق مخفی
ات: فرشته ی نجات؟
یه جون:این شماره ی منه هر وقت به کمک نیاز داشتی زنگم بزن
ات: احمقی؟ تهیون قشنگ میفهمه اگه زنگ بزنیم بهم
یه جون: احمق؟(پوزخند)......جالبه اینم از گوشی جدیدت اینو یه جا قایم کن با این بهم زنگ بزن
و رفت
چند ساعت بعد
وقتی حرفم با یونگی تموم شد اومدم داخل و به اون مرده زنگ زدم
یه جون:الو
ات:کمکم کن نمی‌خوام ازدواج کنم
یه جون:یکم با تهیون حرف میزنم شب ساعت یازده زنگت میزنم
ات: منتظرم
ساعت یازده
ات:الو
یه جون:با تهیون حرف زدم گفت که انگار داداشت فهمیده ازدواج اجباریه اونم هر هفتا رو تحدید کرده
ات:الان باید چیکار کنم
یه جون:فعلا نمیشه کاری کرد نزدیک عروسی که شد باید یه نقشه ای بکشیم
ات:نزدیکتر از این چند روز دیگه عروسیه
یه جون:خبرت میکنم
از زبون خودم
دقیقا شب قبل از عروسی وقتی نقشه ی تهیون رو فهمیدن نقشه ی خودشون رو کشیدن یه جون خودش رو جایه اون کسی که قرار بود دنبال پسرا بره گذاشت به کلی مأمور و پلیس خبر داد که بیان قرار شد ات به تهیون چاقو بزنه و سریع در بره ولی اینکه به گردنش بزنه عمدی نبود اصلأ قرار نبود بکشنش
پایان فلش بک
اومدم سریع برم که تهیون از پشت لباسمو گرفت و از پله ها پرت شدم
پام پیچ خورده بود و تمام بدنم درد میکرد پلیس ها اومدن بیان سمتمون اما آدمای تهیون جلو پلیس هارو گرفتن آرمیا داشتن تلاش می‌کردن بیان داخل اما نمیشد تهیون داشت میومد سمتم و منم داشتم سعی میکردم که فرار کنم اما نمیشد همون چاقویی که بهش زدن بودم و برداشت دستشو آورد بالا و چاقو رو زد تو کتفم و سریع پرت شد اون طرف درد خیلی زیادی داشتم و یهو دیدم همه آرمی ها اومدن داخل و سیاهی

سه ساعت پیش این رمان رو تا آخر نوشتمش اومدم کپی کنم براتون بزارم اما بجا کپی زدم پاکش کردم 😭
دیدگاه ها (۷)

رمان: عشق مخفی از زبون نامجون اون مرده دستمون رو گرفت و مارو...

رمان: عشق مخفیات: هی اسکل کردین؟ کجایین؟همه: تولدت مبارک (پس...

رمان:عشق مخفی تهیونگ:چی؟!شوگا:بیا بریم تو ماشین برا همتون می...

رمان:عشق مخفیات: م..من متاسفم یونگی از طرف من از نامجونم عذر...

نام فیک: عشق مخفیPart: 56ویو ات*م. چقد حسود شدی دختر*خندهروم...

نام فیک: عشق مخفیPart: 33ویو ات*به ی خدمتکار گفتم ی پتو بیار...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۸#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط