رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
Part. 59
جونگکوک یه لحظه سکوت کرد، به دستای کوچیک ات که محکم مچشو گرفته بودن نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، بعد عقب رفت و با صدایی آروم ولی جدی گفت:
جونگکوک: باشه... میتونی بیای.
چشمای ات برق زد، لبخند کوچیکی روی لباش نشست، اما جونگکوک دستشو بالا آورد تا نذاره خوشحال بشه.
جونگکوک: ولی... یه شرط داره.
ات: (با تردید) چی؟
جونگکوک: تو حتی به اسلحه نگاه هم نمیکنی. هیچ جنگی، هیچ درگیریای برای تو نیست. من نمیذارم تو مثل من بشی، نمیذارم خون کسی روی دستات باشه. تو فقط پشت سر من میمونی. هیچ قهرمانیای در کار نیست.
ات با اخم ظریف و چشمای گرد گفت:
ات: من نمیخوام حتی آدمی بمیره، چه اینکه اسلحه بگیرم
جونگکوک:خوبه. این انتقام من با مین جانگیه، نه تو. من نمیخوام تو حتی یک ذره از اون تاریکی رو لمس کنی.
ات معصومانه، مثل یه بچه، سرشو تکون داد. با صدای آروم گفت:
ات: باشه... فقط بذار کنارت باشم. من قول میدم حتی یه سنگ هم پرت نکنم.
جونگکوک نگاه طولانی بهش کرد. انگار هنوز مطمئن نبود، ولی برق جدی توی چشمای ات باعث شد لبخند تلخی بزنه و زیر لب بگه:
جونگکوک: لعنت به تو... که حتی نمیتونم نه بگم. ولی فقط توی هتل میمونی
ات لبخند زد و با ذوق رفت جلو، محکم بغلش کرد. قلب جونگکوک یه لحظه آروم شد، ولی توی نگاهش هنوز اون سایه تاریکی بود که میگفت این سفر آسون نخواهد بود.
Part. 59
جونگکوک یه لحظه سکوت کرد، به دستای کوچیک ات که محکم مچشو گرفته بودن نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، بعد عقب رفت و با صدایی آروم ولی جدی گفت:
جونگکوک: باشه... میتونی بیای.
چشمای ات برق زد، لبخند کوچیکی روی لباش نشست، اما جونگکوک دستشو بالا آورد تا نذاره خوشحال بشه.
جونگکوک: ولی... یه شرط داره.
ات: (با تردید) چی؟
جونگکوک: تو حتی به اسلحه نگاه هم نمیکنی. هیچ جنگی، هیچ درگیریای برای تو نیست. من نمیذارم تو مثل من بشی، نمیذارم خون کسی روی دستات باشه. تو فقط پشت سر من میمونی. هیچ قهرمانیای در کار نیست.
ات با اخم ظریف و چشمای گرد گفت:
ات: من نمیخوام حتی آدمی بمیره، چه اینکه اسلحه بگیرم
جونگکوک:خوبه. این انتقام من با مین جانگیه، نه تو. من نمیخوام تو حتی یک ذره از اون تاریکی رو لمس کنی.
ات معصومانه، مثل یه بچه، سرشو تکون داد. با صدای آروم گفت:
ات: باشه... فقط بذار کنارت باشم. من قول میدم حتی یه سنگ هم پرت نکنم.
جونگکوک نگاه طولانی بهش کرد. انگار هنوز مطمئن نبود، ولی برق جدی توی چشمای ات باعث شد لبخند تلخی بزنه و زیر لب بگه:
جونگکوک: لعنت به تو... که حتی نمیتونم نه بگم. ولی فقط توی هتل میمونی
ات لبخند زد و با ذوق رفت جلو، محکم بغلش کرد. قلب جونگکوک یه لحظه آروم شد، ولی توی نگاهش هنوز اون سایه تاریکی بود که میگفت این سفر آسون نخواهد بود.
- ۳.۱k
- ۰۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط