پارت فصل
#پارت ۲_فصل ۱
هیچ وقت سعی نکردم زبون اونا رو یاد بگیرم...کلمات بیان شده رو نشنیده میگیرم تا جایی که واقعا نشنوم
چجوری زندگی میکردم؟خودم هم نمیدونم...اونقدر خاطراتم سیاه و سفید هستن که هیچی ازشون نمیفهمم...
بارها کنار خیابون ها بیهوش شدم...من کنار سگ ها زندگی میکنم...هیچ ها ارزش ندارن...نه؟
اونقدر خودم رو از زندگی دور کردم که مغزم قابلیت پردازش چیزهایی رو داره که آدم های عادی ندارن...
هرچند خودم هنوز نفهمیدم اونا چین...ولی یک روز خواهم فهمید...من باور دارم که من یک آدم طبیعی نیستم.
وقتی تو خیابون راه میری هیچی ننیدونی...از آینده خودت...از آینده اونی که به اشتباه بهت تنه محکمی زد جوری که خودش از روی پات پایین لغزیده...
_ببخشید...
به پسری که با یک جعبه بزرگ روی زمین افتاده بود خیره شدم...تقریبا محتویات جعبه بیرون ریخته بود...
سرش رو بالا آورد و درحالی که زانو پاره شدش رو گرفته بود با شک به زبانی که به گوشم غریبه بود پرسید:شما حالتون خوبه؟
به شیشه هایی که از جعبه بیرون ریخته بود نگاه کردم.زانو زدم و یکی رو برداشتم متعجبانه به زبان مادری من گفت:اینا سوجو کره این...صبر کن ببینم تو...یعنی شما کره ای هستین؟
بهش نگاه کردم...اه اون بچه کره ای بنظر میومد
با حرکت سر تایید کردم و تقریبا بدون اجازه یا حرفی یک سوجو برداشتم و بلند شدم:اینا رو کجا میفروشی؟
با لبخندی که روی لبش نشست جواب داد:آخر همین خیابون! بار مادربزرگمه! اونم کره ایه...وای خوشحال میشم سر بزنید! خیلی وقت بود یک کره ای ندیده بودم...
اونقدری که از دیدن من خوشحال بود من نبودم...
آدمی که خوشحال نمیشه با دیدن یک هم وطن هم خوشحال نمیشه...آدم ها اینو نمیفهمن...
بدون هیچ حرف و اجازه بطری ایو که برداشته بودم با خودم بردم...حداقل میدونستم اون پسر عرضه اینجا بیاد و این بطری رو ازم بگیرتش رو نداره...تنها خودم رو دور میکردم...
نظراتتون واسم خیلی خیلی مهمه پس لطفا نظر یادتون نره
هیچ وقت سعی نکردم زبون اونا رو یاد بگیرم...کلمات بیان شده رو نشنیده میگیرم تا جایی که واقعا نشنوم
چجوری زندگی میکردم؟خودم هم نمیدونم...اونقدر خاطراتم سیاه و سفید هستن که هیچی ازشون نمیفهمم...
بارها کنار خیابون ها بیهوش شدم...من کنار سگ ها زندگی میکنم...هیچ ها ارزش ندارن...نه؟
اونقدر خودم رو از زندگی دور کردم که مغزم قابلیت پردازش چیزهایی رو داره که آدم های عادی ندارن...
هرچند خودم هنوز نفهمیدم اونا چین...ولی یک روز خواهم فهمید...من باور دارم که من یک آدم طبیعی نیستم.
وقتی تو خیابون راه میری هیچی ننیدونی...از آینده خودت...از آینده اونی که به اشتباه بهت تنه محکمی زد جوری که خودش از روی پات پایین لغزیده...
_ببخشید...
به پسری که با یک جعبه بزرگ روی زمین افتاده بود خیره شدم...تقریبا محتویات جعبه بیرون ریخته بود...
سرش رو بالا آورد و درحالی که زانو پاره شدش رو گرفته بود با شک به زبانی که به گوشم غریبه بود پرسید:شما حالتون خوبه؟
به شیشه هایی که از جعبه بیرون ریخته بود نگاه کردم.زانو زدم و یکی رو برداشتم متعجبانه به زبان مادری من گفت:اینا سوجو کره این...صبر کن ببینم تو...یعنی شما کره ای هستین؟
بهش نگاه کردم...اه اون بچه کره ای بنظر میومد
با حرکت سر تایید کردم و تقریبا بدون اجازه یا حرفی یک سوجو برداشتم و بلند شدم:اینا رو کجا میفروشی؟
با لبخندی که روی لبش نشست جواب داد:آخر همین خیابون! بار مادربزرگمه! اونم کره ایه...وای خوشحال میشم سر بزنید! خیلی وقت بود یک کره ای ندیده بودم...
اونقدری که از دیدن من خوشحال بود من نبودم...
آدمی که خوشحال نمیشه با دیدن یک هم وطن هم خوشحال نمیشه...آدم ها اینو نمیفهمن...
بدون هیچ حرف و اجازه بطری ایو که برداشته بودم با خودم بردم...حداقل میدونستم اون پسر عرضه اینجا بیاد و این بطری رو ازم بگیرتش رو نداره...تنها خودم رو دور میکردم...
نظراتتون واسم خیلی خیلی مهمه پس لطفا نظر یادتون نره
- ۵.۷k
- ۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط