my prisoner
پارت ۴۶
امیلیا ، با قدم های محکم و سخت ، به سمت اتاقش رفت. در اتاقش رو با شتاب باز کرد و محکم بست. به سمت کمدش رفت و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. بعد از مدتی که کارش تموم شد ، تلفنش رو برداشت و به پدرش زنگ زد.
امیلیا: الو بابا...
همه چیز رو به پدرش توضیح داد. پدرش شوکه شده بود و نمیدونست باید چی بگه.
امیلیا: بابا تو قول دادی من با اون ازدواج کنم و میتونم یکی مافیا های قدرتمند بشم..
پدر امیلیا: امیلیا میدونم..ولی من نمیتونم جلوی بنگچان و هیونجین رو بگیرم..اونا دقیقا عین برادرم مایکل و صوفیا(مادرشون) هستن..تا کار دیگه ای نکردن سریع برگرد خونه.
امیلیا هوفی کشید و تلفنم رو قطع کرد. وسایلش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت. همینجور که داشت با حرص تو راهرو راه میرفت و به سمت درب خروجی میرفت هیونجین و چان رو دید. با پوزخند هیونجین حرصش بیشتر شد و بدون توجهی به اونا از عمارت خارج شد و سوار ماشین شد.
هیونجین: آه..بالاخره رفت...
بنگچان: کلا یه روز اینجا بود..
هیونجین: همین به روزی هم که موند باعث شده خونه کثیف بشه..
بنگچان تک خنده ای کرد.
بنگچان: راست میگی..بیا بریم.
۶ ماه بعد
۶ ماه از زمانی که چان و سونگمین اعتراف کرده بودن گذشته بود. قرارشون این بود که تا زمانی که عروسی نکردن ، هیچکس خبر دار نشه و سونگمین خدمتکار بمونه. هیونجین و فلیکس هم همچنان رابطشون مخفی بود ولی میخواستن سریع تر رسمیش کنن. از اون موقع حرف زدن سونگمین خیلی بهتر شده بود و لکنتش هم داشت کم کم خوب میشد..تز نطر هیونجین این روزا چان خیلی تغییر کرده بود..اخلاق و رفتارش نرم تر و مهربون تر شده بود و میگفت که بخاطره سونگمینه...
یه شب ، که چان و هیونجین مست بودن ، سونگمین و فلیکس اونارو به خونه میبرن. سونگمین، همینطور که دستش رو دور چان انداخته بود و داشت کمکش میکرد راه بره ، گه گاهی به حرف های اون میخندید.
بنگچان: هویی..من دوست پسر دارم!..بزار برم.
سونگمین خنده اروم و کیوتی کرد و گفت
سونگمین: چانی..م-من دوست پسرتم..
بنگچان:آآآ..پاپیی..
سونگمین همینجوری که داشت ادامه میداد و با چان حرف میزد ، یهو چان اون رو بین خودش و دیوار قفل کرد. سونگمین از این حرکت یهویی اون شوکه شد.
سونگمین: چا-چانی؟
بنگچان: پاپی..یادته گفتم یروز تورو وای خودم میکنم؟..امشب دقیقا همون شبه..اجازه میدی کاری کنم همیشه برای خودم باشی؟
امیلیا ، با قدم های محکم و سخت ، به سمت اتاقش رفت. در اتاقش رو با شتاب باز کرد و محکم بست. به سمت کمدش رفت و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. بعد از مدتی که کارش تموم شد ، تلفنش رو برداشت و به پدرش زنگ زد.
امیلیا: الو بابا...
همه چیز رو به پدرش توضیح داد. پدرش شوکه شده بود و نمیدونست باید چی بگه.
امیلیا: بابا تو قول دادی من با اون ازدواج کنم و میتونم یکی مافیا های قدرتمند بشم..
پدر امیلیا: امیلیا میدونم..ولی من نمیتونم جلوی بنگچان و هیونجین رو بگیرم..اونا دقیقا عین برادرم مایکل و صوفیا(مادرشون) هستن..تا کار دیگه ای نکردن سریع برگرد خونه.
امیلیا هوفی کشید و تلفنم رو قطع کرد. وسایلش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت. همینجور که داشت با حرص تو راهرو راه میرفت و به سمت درب خروجی میرفت هیونجین و چان رو دید. با پوزخند هیونجین حرصش بیشتر شد و بدون توجهی به اونا از عمارت خارج شد و سوار ماشین شد.
هیونجین: آه..بالاخره رفت...
بنگچان: کلا یه روز اینجا بود..
هیونجین: همین به روزی هم که موند باعث شده خونه کثیف بشه..
بنگچان تک خنده ای کرد.
بنگچان: راست میگی..بیا بریم.
۶ ماه بعد
۶ ماه از زمانی که چان و سونگمین اعتراف کرده بودن گذشته بود. قرارشون این بود که تا زمانی که عروسی نکردن ، هیچکس خبر دار نشه و سونگمین خدمتکار بمونه. هیونجین و فلیکس هم همچنان رابطشون مخفی بود ولی میخواستن سریع تر رسمیش کنن. از اون موقع حرف زدن سونگمین خیلی بهتر شده بود و لکنتش هم داشت کم کم خوب میشد..تز نطر هیونجین این روزا چان خیلی تغییر کرده بود..اخلاق و رفتارش نرم تر و مهربون تر شده بود و میگفت که بخاطره سونگمینه...
یه شب ، که چان و هیونجین مست بودن ، سونگمین و فلیکس اونارو به خونه میبرن. سونگمین، همینطور که دستش رو دور چان انداخته بود و داشت کمکش میکرد راه بره ، گه گاهی به حرف های اون میخندید.
بنگچان: هویی..من دوست پسر دارم!..بزار برم.
سونگمین خنده اروم و کیوتی کرد و گفت
سونگمین: چانی..م-من دوست پسرتم..
بنگچان:آآآ..پاپیی..
سونگمین همینجوری که داشت ادامه میداد و با چان حرف میزد ، یهو چان اون رو بین خودش و دیوار قفل کرد. سونگمین از این حرکت یهویی اون شوکه شد.
سونگمین: چا-چانی؟
بنگچان: پاپی..یادته گفتم یروز تورو وای خودم میکنم؟..امشب دقیقا همون شبه..اجازه میدی کاری کنم همیشه برای خودم باشی؟
- ۲۱.۴k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط