Royal Veil Part خط مرز میان تاج و قلب
Royal Veil — Part 10: خط مرز میان تاج و قلب
مه هنوز اطراف ایوان میچرخید. تهیونگ فنجان نیمهگرم را روی نرده گذاشت، چشمانش میان تاریکی و روشناییِ صبح گم شده بود. صدای دور زنگ ساعت بزرگ قصر، شروع روز دیگری را اعلام کرد — روزی که شاید قرار بود همهچیز تغییر کند.
در همین لحظه، یکی از نگهبانان با عجله نزدیک شد و تعظیم کرد:
٪ اعلیحضرت، شورای سلطنت جلسهای فوری ترتیب داده. میگویند مسئلهای دربارهٔ «امنیت دربار» است.
تهیونگ ابروهایش را در هم کشید.
– امنیت دربار؟ این وقت صبح؟
جونگکوک بهمحض شنیدن جمله، حس ناآرامی در وجودش پیچید. دستش بیاختیار به قبضهٔ شمشیر کنار کمربندش رفت.
× بهتره قبل از رفتن، من اطراف رو بررسی کنم. حس خوبی ندارم.
تهیونگ سری به نشانهٔ موافقت تکان داد.
– فقط مطمئن شو این «امنیت» علیه خودم نیست.
جونگکوک به چشمانش نگاه کرد.
× هر چه باشه، تا من هستم، به تو آسیبی نمیرسه.
تهیونگ بهناچار لبخند زد، اما در درونش اضطراب سنگینی بالا میرفت. او خوب میدانست هر «جلسهٔ فوری» که بهدست عمویش ترتیب داده شود، معنایش چیزی جز تله نیست.
---
سالن شورا سرد و تاریک بود. اعضا دور میز نشسته بودند، اما نگاهها نه از احترام، که از قضاوت سنگین بود. عموی تهیونگ در صدر میز، همان لبخند معروفش را داشت.
◇ اعلیحضرت، خوش آمدید. ما امروز جمع شدیم تا دربارهی تصمیمات اخیر شما در زمینهی اصلاحات، گفتوگو کنیم.
تهیونگ نشست، اما نگاهش از او جدا نمیشد.
– تصمیمات من بر اساس نیاز مردمه. مگر مخالفتی با خدمت به مردم وجود داره؟
عمویش آرام خندید.
◇ وقتی خدمت، تاج رو به خطر بندازه، بله، مخالفت هست.
سکوت سنگینی افتاد. صدای تیکتاک ساعت مثل پتک در ذهن تهیونگ میکوبید.
– یعنی شما تاج رو از مردم جدا میدونید؟
◇ تاج از همه بالاتره، حتی از احساسات پادشاه.
تهیونگ نفسش را حبس کرد.
– ولی پادشاه بدون احساس، فقط یه مجسمهست.
لبخند عمویش محو شد.
◇ شاید همین احساسات، روزی تاج رو از سرت برداره، برادرزادهی عزیز.
تهیونگ پاسخ نداد، اما نگاهش سرد شد. در همین لحظه، در سالن باز شد و جونگکوک با چهرهای جدی وارد شد.
× اجازه بدید، اعلیحضرت.
همه با تعجب به او نگاه کردند. عموی تهیونگ اخم کرد.
◇ محافظ سلطنتی بدون اجازه وارد جلسه میشه؟
جونگکوک صاف ایستاد.
× وقتی امنیت اعلیحضرت در خطر باشه، اجازه لازم نیست.
نگاهها سنگینتر شد. تهیونگ زیر لب گفت:
– چی شده، جونگکوک؟
جونگکوک بهآرامی گفت:
× در تالار جنوبی، افراد ناشناس دستگیر شدن… بهنظر میاد قصد نفوذ داشتن. یکی از اونها از محافظان شخصیِ عموی شماست.
سکوت.
همه در جا منجمد شدند. نگاه تهیونگ بهسمت عمویش برگشت.
چشمان او هنوز آرام بودند، اما لبخندش دیگر نبود.
◇ پس بالاخره تصمیم گرفتی با من بازی قدرت راه بندازی، تهیونگ؟
تهیونگ برخاست.
– نه، من فقط دارم از تاج دفاع میکنم… از تاجی که مردم بهش ایمان دارن، نه از کسانی که پشتش پنهان میشن.
عمویش آرام ایستاد. صدایش سرد و برنده بود:
◇ پس آماده باش، چون از امروز، هیچ سایهای در این قصر بیصدا نمیمونه. حتی سایهٔ خودت.
جونگکوک بیدرنگ نزدیکتر شد، مثل سدی میان آن دو.
× با احترام، قربان، هیچکس حق تهدید پادشاه رو نداره.
برای لحظهای، دو نگاه — محافظ و دسیسهگر — در هم گره خوردند. در آن برخوردِ خاموش، بوی خطر و خیانت پیچید.
تهیونگ آرام گفت:
– این بازی تازه شروع شده، عمو. اما بدون که من دیگه اون پسر خامِ دیروز نیستم.
عمویش فقط لبخند زد، لبخندی که بیشتر شبیه وعدهی جنگ بود.
---
آن شب، تهیونگ دوباره پشت پیانو نشست. صدای نتها آرام بود، اما اینبار نه غمگین — بلکه مصمم. جونگکوک کنار در ایستاده بود، شمشیرش را محکمتر گرفته بود، و میدانست از این پس، هر نت این موسیقی میتواند به صدای آغاز یک نبرد تبدیل شود.
---
✨ پایان پارت ۱۰
💜 منتظر باش!
حمایت🦋
مه هنوز اطراف ایوان میچرخید. تهیونگ فنجان نیمهگرم را روی نرده گذاشت، چشمانش میان تاریکی و روشناییِ صبح گم شده بود. صدای دور زنگ ساعت بزرگ قصر، شروع روز دیگری را اعلام کرد — روزی که شاید قرار بود همهچیز تغییر کند.
در همین لحظه، یکی از نگهبانان با عجله نزدیک شد و تعظیم کرد:
٪ اعلیحضرت، شورای سلطنت جلسهای فوری ترتیب داده. میگویند مسئلهای دربارهٔ «امنیت دربار» است.
تهیونگ ابروهایش را در هم کشید.
– امنیت دربار؟ این وقت صبح؟
جونگکوک بهمحض شنیدن جمله، حس ناآرامی در وجودش پیچید. دستش بیاختیار به قبضهٔ شمشیر کنار کمربندش رفت.
× بهتره قبل از رفتن، من اطراف رو بررسی کنم. حس خوبی ندارم.
تهیونگ سری به نشانهٔ موافقت تکان داد.
– فقط مطمئن شو این «امنیت» علیه خودم نیست.
جونگکوک به چشمانش نگاه کرد.
× هر چه باشه، تا من هستم، به تو آسیبی نمیرسه.
تهیونگ بهناچار لبخند زد، اما در درونش اضطراب سنگینی بالا میرفت. او خوب میدانست هر «جلسهٔ فوری» که بهدست عمویش ترتیب داده شود، معنایش چیزی جز تله نیست.
---
سالن شورا سرد و تاریک بود. اعضا دور میز نشسته بودند، اما نگاهها نه از احترام، که از قضاوت سنگین بود. عموی تهیونگ در صدر میز، همان لبخند معروفش را داشت.
◇ اعلیحضرت، خوش آمدید. ما امروز جمع شدیم تا دربارهی تصمیمات اخیر شما در زمینهی اصلاحات، گفتوگو کنیم.
تهیونگ نشست، اما نگاهش از او جدا نمیشد.
– تصمیمات من بر اساس نیاز مردمه. مگر مخالفتی با خدمت به مردم وجود داره؟
عمویش آرام خندید.
◇ وقتی خدمت، تاج رو به خطر بندازه، بله، مخالفت هست.
سکوت سنگینی افتاد. صدای تیکتاک ساعت مثل پتک در ذهن تهیونگ میکوبید.
– یعنی شما تاج رو از مردم جدا میدونید؟
◇ تاج از همه بالاتره، حتی از احساسات پادشاه.
تهیونگ نفسش را حبس کرد.
– ولی پادشاه بدون احساس، فقط یه مجسمهست.
لبخند عمویش محو شد.
◇ شاید همین احساسات، روزی تاج رو از سرت برداره، برادرزادهی عزیز.
تهیونگ پاسخ نداد، اما نگاهش سرد شد. در همین لحظه، در سالن باز شد و جونگکوک با چهرهای جدی وارد شد.
× اجازه بدید، اعلیحضرت.
همه با تعجب به او نگاه کردند. عموی تهیونگ اخم کرد.
◇ محافظ سلطنتی بدون اجازه وارد جلسه میشه؟
جونگکوک صاف ایستاد.
× وقتی امنیت اعلیحضرت در خطر باشه، اجازه لازم نیست.
نگاهها سنگینتر شد. تهیونگ زیر لب گفت:
– چی شده، جونگکوک؟
جونگکوک بهآرامی گفت:
× در تالار جنوبی، افراد ناشناس دستگیر شدن… بهنظر میاد قصد نفوذ داشتن. یکی از اونها از محافظان شخصیِ عموی شماست.
سکوت.
همه در جا منجمد شدند. نگاه تهیونگ بهسمت عمویش برگشت.
چشمان او هنوز آرام بودند، اما لبخندش دیگر نبود.
◇ پس بالاخره تصمیم گرفتی با من بازی قدرت راه بندازی، تهیونگ؟
تهیونگ برخاست.
– نه، من فقط دارم از تاج دفاع میکنم… از تاجی که مردم بهش ایمان دارن، نه از کسانی که پشتش پنهان میشن.
عمویش آرام ایستاد. صدایش سرد و برنده بود:
◇ پس آماده باش، چون از امروز، هیچ سایهای در این قصر بیصدا نمیمونه. حتی سایهٔ خودت.
جونگکوک بیدرنگ نزدیکتر شد، مثل سدی میان آن دو.
× با احترام، قربان، هیچکس حق تهدید پادشاه رو نداره.
برای لحظهای، دو نگاه — محافظ و دسیسهگر — در هم گره خوردند. در آن برخوردِ خاموش، بوی خطر و خیانت پیچید.
تهیونگ آرام گفت:
– این بازی تازه شروع شده، عمو. اما بدون که من دیگه اون پسر خامِ دیروز نیستم.
عمویش فقط لبخند زد، لبخندی که بیشتر شبیه وعدهی جنگ بود.
---
آن شب، تهیونگ دوباره پشت پیانو نشست. صدای نتها آرام بود، اما اینبار نه غمگین — بلکه مصمم. جونگکوک کنار در ایستاده بود، شمشیرش را محکمتر گرفته بود، و میدانست از این پس، هر نت این موسیقی میتواند به صدای آغاز یک نبرد تبدیل شود.
---
✨ پایان پارت ۱۰
💜 منتظر باش!
حمایت🦋
- ۱.۱k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط