رمان قشنگیه پیشنهاد میکنم بخونیدش
رمان قشنگیه پیشنهاد میکنم بخونیدش
رمان تصادف شیرین
قسمت اول:در حیاط رو با ریموت باز کردم وماشین روداخل حیاط پارککردم،از ماشین پیاده شدم،از داخل خونه صدای آهنگ میومد،بعد از قفلکردن در ماشین،سریع رفتمسمت در که با دیدن یه جفت کفش دخترونه تعجبم بیشتر شد،کت اسپرت مشکیم روانداختم رومبل و وارد اتاقی شدم که ازش صدا میومد،در رو با شدت باز کردم که...زکی!اینکه آتوساست! رفتم جلو،پشتش به من بودوانقدر صدای آهنگ زیاد بود نفهمیده بود من در روباز کردم ودمگوشش گفتم:آبجی کوچیکه چطوره؟ با ترس برگشتم سمتم وگفت:وای!ترسیدم!مرسی،توخوبی؟ +قربانت... باهم وارد حال شدیم،خودم رو روی مبل پرت کردم که گفت:مطب چه خبر؟ -هیچی بابا،بغیر از مریض چه خبری میتونه باشه؟خسته شدم امروز... +وایسا یه قهوه درست کنم بزنیم تو رگ... لبخند زدم وچیزی نگفتم،باید تشکر میکردم؟ولی تشکر کار من نبود...بعد از خوردن قهوه یه دوش گرفتم و باهم رفتیم خونه مامان اینا،من از ۲۲سالگیم مستقل زندگی می کنم وهرچند وقت یکبار میرم پیششون...
ماشین رو دم در پارک کردم که گفت:آرمان ماشینو نمیاری تو؟ +نه،با بچه ها قرار باشگاه دارم،باید برم! -ای باباااااا!بعد قرنی اومدی پیشمونا! +بازم میام بابا! چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد،منم پیاده شدم و بعد از قفل کردن ماشین،در خونهرو با کلید باز کردم و وارد حیاط شدیم،آتوسا با دیدن تیبای سفید رنگ آرمین دستاشو به هم کوبید وگفت:آخجون!آرمین هم هست!پس جمعمون جمعه! +نکه شما همیشه تنهایی! -قبول کن کم میای پیشمون! +باور کن سرم خیلی شلوغه!هروقت بتونم میام!ولی هفته دیگه یه برنامه شمال می چینم بریم صفا... جمله آخرو وقتی گفتم وارد خونه شده بودیم...ادامه ی رمان در:
Telegram.me/roman_atena
رمان تصادف شیرین
قسمت اول:در حیاط رو با ریموت باز کردم وماشین روداخل حیاط پارککردم،از ماشین پیاده شدم،از داخل خونه صدای آهنگ میومد،بعد از قفلکردن در ماشین،سریع رفتمسمت در که با دیدن یه جفت کفش دخترونه تعجبم بیشتر شد،کت اسپرت مشکیم روانداختم رومبل و وارد اتاقی شدم که ازش صدا میومد،در رو با شدت باز کردم که...زکی!اینکه آتوساست! رفتم جلو،پشتش به من بودوانقدر صدای آهنگ زیاد بود نفهمیده بود من در روباز کردم ودمگوشش گفتم:آبجی کوچیکه چطوره؟ با ترس برگشتم سمتم وگفت:وای!ترسیدم!مرسی،توخوبی؟ +قربانت... باهم وارد حال شدیم،خودم رو روی مبل پرت کردم که گفت:مطب چه خبر؟ -هیچی بابا،بغیر از مریض چه خبری میتونه باشه؟خسته شدم امروز... +وایسا یه قهوه درست کنم بزنیم تو رگ... لبخند زدم وچیزی نگفتم،باید تشکر میکردم؟ولی تشکر کار من نبود...بعد از خوردن قهوه یه دوش گرفتم و باهم رفتیم خونه مامان اینا،من از ۲۲سالگیم مستقل زندگی می کنم وهرچند وقت یکبار میرم پیششون...
ماشین رو دم در پارک کردم که گفت:آرمان ماشینو نمیاری تو؟ +نه،با بچه ها قرار باشگاه دارم،باید برم! -ای باباااااا!بعد قرنی اومدی پیشمونا! +بازم میام بابا! چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد،منم پیاده شدم و بعد از قفل کردن ماشین،در خونهرو با کلید باز کردم و وارد حیاط شدیم،آتوسا با دیدن تیبای سفید رنگ آرمین دستاشو به هم کوبید وگفت:آخجون!آرمین هم هست!پس جمعمون جمعه! +نکه شما همیشه تنهایی! -قبول کن کم میای پیشمون! +باور کن سرم خیلی شلوغه!هروقت بتونم میام!ولی هفته دیگه یه برنامه شمال می چینم بریم صفا... جمله آخرو وقتی گفتم وارد خونه شده بودیم...ادامه ی رمان در:
Telegram.me/roman_atena
- ۳.۷k
- ۱۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط