~حقیقت پنهان~
•پارت ۱۶•
( در همان زمان: / از زبان اینفینیت: )
هنوز توی شرکت بودم و داخل اتاقم، پشت میز نشسته بودم. یه بار دیگه به ساعتم نگاه کردم «۶:۳۰»صبح بود. مشتم رو از عصبانیت روی میز کوبیدم، استرس داشتم. یک ساعت دیگه در شرکت باز میشد و کارکنها میومدن داخل شرکت و من هنوز منتظر بودم.
تیک تاک ساعت رو توی ذهنم میشماردم که بالاخره صدای چندین قدم توی راهرو های خلوت اکو شد تا به در اتاقم رسید. در با هل چنتا بادیگارد باز شد که بالاخره سر و کلش پیدا شد.
اخم کردم و زحمت بلند شدن هم به خودم ندادم.
اینفینیت: °چه عجب، هیچ معلوم هست تا الان چه گوری بودی؟ میدونی از کی منتظرت بودم؟°
بی تفاوت به سمت یکی از مبلهای مخمل رفت و روش لم داد، درحالی که افرادش یه گوشه از اتاق منظم ایستادن.
؟: خفه شو دیگه...خودت خوب میدونی مسیری که ازش میام تا اینجا چقدر خطرناکه و مدام باید حواسم باشه که گیر نیوفتم. ناراحت بودی خودت میومدی.
چشمام رو چرخوندم و همچنان نگاه جدیم روش قفل بود.
اینفینیت: °هرچی. فعلا برای این مزخرفات وقت نداریم.°
از جام بلند شدم و به سمت پنجره قدی رفتم و دستام رو پشت سرم قلاب کردم. اونجا تقریبا کل شهر زیر پام بود. چیزی که بهم حس قدرت و تسلط میداد.
اینفینیت: °تا چند ماه دیگه قاچاق اسلحه تکمیل میشه و ما باید اقدام کنیم. و وقتی این اتفاق بیوفته...بالاخره به هدفمون میرسیم...°
احساس کردم از جاش بلند میشه و به سمتم میاد. قدماش هر لحظه نزدیک تر شد تا اینکه کنارم وایساد.
؟: میتونیم بالاخره از شرش خلاص بشیم. ولی همون طور که خودت گفتی قراره تا چند ماه طول بکشه. باید خودمون رو تا اون موقع نگه داریم؟
اینفینیت: °به هیچ وجه، ما تا اون موقع اقدامات لازم رو انجام میدیم و نقطه قوت ها رو گسترش میدیم. و من تا اون موقع...°
مکث کردم. انگار هنوز از چیزی که میخواستم بگم مطمئن نبودم ولی میدونستم که مصمم که انجامش بدم.
اینفینیت: °قبل از اینکه لایرا خودشو وارد این ماجرا ها بکنه گیرش میندازم. اون خیلی کله شقه و امروز...°
اخم کردم. خاطره اون لحظه که دعوت من برای شام و گل رو با سردی رد کرد هنوز روی مخم بود.
صدای تک خندهش رو شنیدم که توی گوشام اکو شد. همین باعث شد نگاهم رو با آزردگی بهش بدم.
اینفینیت: °چی دقیقا برات خنده داره؟°
؟: هیچی...فقط اینکه تو خیلی ساده بودی که با شناختی که از اونا و لایرا داشتی زود تر گرفتار خودت نکردیش.
چشمام از تعجب گشاد شد. منظورش تا حدی مشخص بود ولی توی پذیرفتنش تردید داشتم.
اینفینیت: °م-منظورت چیه؟ یعنی اونا...-°
( در همان زمان: / از زبان اینفینیت: )
هنوز توی شرکت بودم و داخل اتاقم، پشت میز نشسته بودم. یه بار دیگه به ساعتم نگاه کردم «۶:۳۰»صبح بود. مشتم رو از عصبانیت روی میز کوبیدم، استرس داشتم. یک ساعت دیگه در شرکت باز میشد و کارکنها میومدن داخل شرکت و من هنوز منتظر بودم.
تیک تاک ساعت رو توی ذهنم میشماردم که بالاخره صدای چندین قدم توی راهرو های خلوت اکو شد تا به در اتاقم رسید. در با هل چنتا بادیگارد باز شد که بالاخره سر و کلش پیدا شد.
اخم کردم و زحمت بلند شدن هم به خودم ندادم.
اینفینیت: °چه عجب، هیچ معلوم هست تا الان چه گوری بودی؟ میدونی از کی منتظرت بودم؟°
بی تفاوت به سمت یکی از مبلهای مخمل رفت و روش لم داد، درحالی که افرادش یه گوشه از اتاق منظم ایستادن.
؟: خفه شو دیگه...خودت خوب میدونی مسیری که ازش میام تا اینجا چقدر خطرناکه و مدام باید حواسم باشه که گیر نیوفتم. ناراحت بودی خودت میومدی.
چشمام رو چرخوندم و همچنان نگاه جدیم روش قفل بود.
اینفینیت: °هرچی. فعلا برای این مزخرفات وقت نداریم.°
از جام بلند شدم و به سمت پنجره قدی رفتم و دستام رو پشت سرم قلاب کردم. اونجا تقریبا کل شهر زیر پام بود. چیزی که بهم حس قدرت و تسلط میداد.
اینفینیت: °تا چند ماه دیگه قاچاق اسلحه تکمیل میشه و ما باید اقدام کنیم. و وقتی این اتفاق بیوفته...بالاخره به هدفمون میرسیم...°
احساس کردم از جاش بلند میشه و به سمتم میاد. قدماش هر لحظه نزدیک تر شد تا اینکه کنارم وایساد.
؟: میتونیم بالاخره از شرش خلاص بشیم. ولی همون طور که خودت گفتی قراره تا چند ماه طول بکشه. باید خودمون رو تا اون موقع نگه داریم؟
اینفینیت: °به هیچ وجه، ما تا اون موقع اقدامات لازم رو انجام میدیم و نقطه قوت ها رو گسترش میدیم. و من تا اون موقع...°
مکث کردم. انگار هنوز از چیزی که میخواستم بگم مطمئن نبودم ولی میدونستم که مصمم که انجامش بدم.
اینفینیت: °قبل از اینکه لایرا خودشو وارد این ماجرا ها بکنه گیرش میندازم. اون خیلی کله شقه و امروز...°
اخم کردم. خاطره اون لحظه که دعوت من برای شام و گل رو با سردی رد کرد هنوز روی مخم بود.
صدای تک خندهش رو شنیدم که توی گوشام اکو شد. همین باعث شد نگاهم رو با آزردگی بهش بدم.
اینفینیت: °چی دقیقا برات خنده داره؟°
؟: هیچی...فقط اینکه تو خیلی ساده بودی که با شناختی که از اونا و لایرا داشتی زود تر گرفتار خودت نکردیش.
چشمام از تعجب گشاد شد. منظورش تا حدی مشخص بود ولی توی پذیرفتنش تردید داشتم.
اینفینیت: °م-منظورت چیه؟ یعنی اونا...-°
- ۳.۲k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط