شاعرخودم

#شاعر_خودم
دل من دل نشد و دل به مصفّا نرسید
من چه کردم که دعایم به خدایا نرسید
رونق باغچه ی ذهن دلم کم بودست
یا که اندوه خیالم که به بالا نرسید
هرچه کردم که به آبی نمکی بر بخورم
دل نمک گیر نشد دست به فردا نرسید
فکر چلّه به گریزی ز گناهان بودم
تا دلم بود اسیر غم دنیا نرسید
من به چِل پایه ی دنیای خودم چسبیدم
فکر چله خبری نیست مرا جا نرسید
فیه ما فیه بخوان یا اثری یا هنری
هیچ از بی خبری موج هدایا نرسید
فرِ فرزانه شدن از بر ما سنگین است
کسی از نام خودش بر در بالا نرسید

#فرزانه_تیزابی
ببخشین دوستان خیلی وقت بود دیگه شعری از خودم نگذاشته بودم خوشحال میشم نظرتونو در مورد شعرم بگین
دیدگاه ها (۴۲)

زین ماتمی که چشم ملایک ز خون، ترستگویا عزای صادق آل پیمبرستی...

زهر دوری باعث شیرینی دیدار هاستآب را گرمای تابستان گوارا می ...

چشمانش قهوه ای بود و به حق فهمیده امقهوه از سیگار و قلیان اع...

و چشم های تو همان کافه ی دنجی استکه قهوه هایش حرف ندارد...(ی...

قلب یخیپارت ۱۳بچه ها از این به بعد دیگه میخوام شرط بذارم شرا...

3پارتی کوکی:وقتی روت حساسه و میدزدنت{پارت2}

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط