My Vampire p4
ویوی راوی – شب / سرزمین خونآشامها
وقتی از خوابگاه جیا دور شدم، هوا بوی بارون میداد.
بوی خون…
و بوی خشمِ خودم.
یک لحظه، تنها یک لحظه، چشمهام از قرمز برگشتن به رنگ طبیعی.
باید کنترل میکردم.
هوسوک هیچوقت زود پیام نمیداد …
مگر اینکه واقعاً بویی برده باشه.
جلوی در مقر مافیا، نگهبانها بدون اینکه چیزی بگن تعظیم کردن.
چشمهاشون از ترس بود…
و شاید هم از بوی خشمی که هنوز از من میاومد.
درِ اصلی باز شد.
هوسوک وسط سالن ایستاده بود.
با اون کت بلند مشکی، اون چشمای تیره، و حالت چهرهای که همیشه معنیاش فقط یه چیز بود:
«خودتو آماده کن، قرار نیست ازت بگذرم.»
هوسوک: «دوباره دیر کردی.»
یونگی: «مشغول بودم.»
هوسوک ابروشو انداخت بالا:
«با چی؟»
چیزی تو دلم تکون خورد.
این لحن… این سوال…
هوسوک داشت دقیقاً همونجا ضربه میزد که درد داشت.
یونگی: «چیزی نبود. مورد خاصی نبود.»
هوسوک آهسته اومد جلو.
انقدر نزدیک که اگه انسان بود، صدای فکر میکرد قراره بوسه اتفاق بیوفته(گِی)
اما خب…
ما انسان نیستیم.
هوسوک: «دروغ نگو.»
چشمهامو بستم.یه لحظه.فقط یه لحظه.
هوسوک: «تو مدتیه هر شب میری دنیای انسانها. هر شب.
و مدتیه نیمهشب برمیگردی با بوی…»
یه مکث کرد.
«… خون.»
درونم یخ زد.
چشمهام ناخودآگاه قرمز شدن.
هوسوک: «میخوای بگی هیچکس رو نابود نکردی؟»
لبخند زدم.
اون لبخند تاریک، همیشگی—
که هوسوک ازش متنفر بود.
یونگی: «من نمیذارم کسی نزدیکش بشه.»
هوسوک یه قدم عقب رفت.
اخماش به هم رفت:«نزدیک کی؟»
سکوت کردم.
نزدیک جیا.
نزدیک «بانو».
نزدیک تنها چیزی که منو از دیوونگی مطلق نگهمیداشت.
—و همزمان دیوونهترم میکرد.
هوسوک سرد گفت:
«اسمی که توی ذهنت بود… الان گفتی.
حتی با اینکه به زبون نیوردی.»
کفرم دراومد.
حتی افکارم رو هم شنیده بود؟
یا حدس زده بود؟
یونگی: «هوسوک… دخالت نکن.»
هوسوک: «تو داری قوانین رو میشکنی. ما حق نداریم انسانی رو—»
یونگی: «من دوستش دارم »(داد کم)
هوسوک خشکش زد.
لحظهای سکوت.
بعد با صدایی آروم، خطرناک، شمرده:«چرا اینو گفتی؟»
لعنت.
باید ساکت میموندم.نباید میذاشتم اینقدر زود شک کنه.
یونگی: «اشتباه گفتم. عصبی شدم.»
هوسوک جلو اومد، دقیق روبهروم.چشم تو چشم.هوسوک: «اسمشو بگو.»
یونگی: «نه.»
هوسوک: «یونگی. اسمشو. بگو.»
صدای زوزهی گرگها از پشت جنگل بلند شد.
باد سردی از شیشهها رد شد.
یونگی (آروم، سرد، یخزده):
«اگه بخوام بگم، تو اولین کسی هستی که… ازش دور میمونم.»
هوسوک خشکش زد.«تهدیدم کردی؟»
یونگی: «نه.»لبخند زدم.«دارم واقعیتو میگم.»
هوسوک ساکت شد.
مثل همیشه وقتی میفهمید بحث رو ادامه نده… جنگ میشه.
بالاخره گفت:
«باشه. هر کاری میکنی، مخفیانه نگه دار. هیچ اثر و بویی نذار.»
یونگی: «نمیذارم.»
هوسوک: «و یک چیز دیگه—»
ایستادم.
هوسوک: «تو… بوی یه دخترو با خودت میاری.»
چشمهاش تیز شد.«این بوی کیه؟»
سکوت.
سکوتِ سنگین، خطرناک، کشنده.
هوسوک: «یونگی…این دختر…برای تو مهمه؟»
نفس کشیدن برام سخت شد.
نه از ترس.
از چیزی که میخواستم بگم—اما نباید میگفتم.
با صدایی خشدار:
«اون… فقط… نمیخوام آسیب ببینه.»
هوسوک:«چرا؟»
یونگی:«چون…»
نفس عمیق.«چون اگه یه روز حتی یه قطره خونش بریزه…من دنیا رو به آتیش میکشم.»
چشمهای هوسوک برای اولین بار—نه از خشم
نه از تعجب
بلکه از ترس
باز شد.
هوسوک: «یونگی… تو… عاشق شدی؟» سکوت.
یونگی:«نه.»
لبخند تاریک، آرام، دیونهوار:
«من… گرفتار شدم.»
وقتی از خوابگاه جیا دور شدم، هوا بوی بارون میداد.
بوی خون…
و بوی خشمِ خودم.
یک لحظه، تنها یک لحظه، چشمهام از قرمز برگشتن به رنگ طبیعی.
باید کنترل میکردم.
هوسوک هیچوقت زود پیام نمیداد …
مگر اینکه واقعاً بویی برده باشه.
جلوی در مقر مافیا، نگهبانها بدون اینکه چیزی بگن تعظیم کردن.
چشمهاشون از ترس بود…
و شاید هم از بوی خشمی که هنوز از من میاومد.
درِ اصلی باز شد.
هوسوک وسط سالن ایستاده بود.
با اون کت بلند مشکی، اون چشمای تیره، و حالت چهرهای که همیشه معنیاش فقط یه چیز بود:
«خودتو آماده کن، قرار نیست ازت بگذرم.»
هوسوک: «دوباره دیر کردی.»
یونگی: «مشغول بودم.»
هوسوک ابروشو انداخت بالا:
«با چی؟»
چیزی تو دلم تکون خورد.
این لحن… این سوال…
هوسوک داشت دقیقاً همونجا ضربه میزد که درد داشت.
یونگی: «چیزی نبود. مورد خاصی نبود.»
هوسوک آهسته اومد جلو.
انقدر نزدیک که اگه انسان بود، صدای فکر میکرد قراره بوسه اتفاق بیوفته(گِی)
اما خب…
ما انسان نیستیم.
هوسوک: «دروغ نگو.»
چشمهامو بستم.یه لحظه.فقط یه لحظه.
هوسوک: «تو مدتیه هر شب میری دنیای انسانها. هر شب.
و مدتیه نیمهشب برمیگردی با بوی…»
یه مکث کرد.
«… خون.»
درونم یخ زد.
چشمهام ناخودآگاه قرمز شدن.
هوسوک: «میخوای بگی هیچکس رو نابود نکردی؟»
لبخند زدم.
اون لبخند تاریک، همیشگی—
که هوسوک ازش متنفر بود.
یونگی: «من نمیذارم کسی نزدیکش بشه.»
هوسوک یه قدم عقب رفت.
اخماش به هم رفت:«نزدیک کی؟»
سکوت کردم.
نزدیک جیا.
نزدیک «بانو».
نزدیک تنها چیزی که منو از دیوونگی مطلق نگهمیداشت.
—و همزمان دیوونهترم میکرد.
هوسوک سرد گفت:
«اسمی که توی ذهنت بود… الان گفتی.
حتی با اینکه به زبون نیوردی.»
کفرم دراومد.
حتی افکارم رو هم شنیده بود؟
یا حدس زده بود؟
یونگی: «هوسوک… دخالت نکن.»
هوسوک: «تو داری قوانین رو میشکنی. ما حق نداریم انسانی رو—»
یونگی: «من دوستش دارم »(داد کم)
هوسوک خشکش زد.
لحظهای سکوت.
بعد با صدایی آروم، خطرناک، شمرده:«چرا اینو گفتی؟»
لعنت.
باید ساکت میموندم.نباید میذاشتم اینقدر زود شک کنه.
یونگی: «اشتباه گفتم. عصبی شدم.»
هوسوک جلو اومد، دقیق روبهروم.چشم تو چشم.هوسوک: «اسمشو بگو.»
یونگی: «نه.»
هوسوک: «یونگی. اسمشو. بگو.»
صدای زوزهی گرگها از پشت جنگل بلند شد.
باد سردی از شیشهها رد شد.
یونگی (آروم، سرد، یخزده):
«اگه بخوام بگم، تو اولین کسی هستی که… ازش دور میمونم.»
هوسوک خشکش زد.«تهدیدم کردی؟»
یونگی: «نه.»لبخند زدم.«دارم واقعیتو میگم.»
هوسوک ساکت شد.
مثل همیشه وقتی میفهمید بحث رو ادامه نده… جنگ میشه.
بالاخره گفت:
«باشه. هر کاری میکنی، مخفیانه نگه دار. هیچ اثر و بویی نذار.»
یونگی: «نمیذارم.»
هوسوک: «و یک چیز دیگه—»
ایستادم.
هوسوک: «تو… بوی یه دخترو با خودت میاری.»
چشمهاش تیز شد.«این بوی کیه؟»
سکوت.
سکوتِ سنگین، خطرناک، کشنده.
هوسوک: «یونگی…این دختر…برای تو مهمه؟»
نفس کشیدن برام سخت شد.
نه از ترس.
از چیزی که میخواستم بگم—اما نباید میگفتم.
با صدایی خشدار:
«اون… فقط… نمیخوام آسیب ببینه.»
هوسوک:«چرا؟»
یونگی:«چون…»
نفس عمیق.«چون اگه یه روز حتی یه قطره خونش بریزه…من دنیا رو به آتیش میکشم.»
چشمهای هوسوک برای اولین بار—نه از خشم
نه از تعجب
بلکه از ترس
باز شد.
هوسوک: «یونگی… تو… عاشق شدی؟» سکوت.
یونگی:«نه.»
لبخند تاریک، آرام، دیونهوار:
«من… گرفتار شدم.»
- ۴.۶k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط