خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها
تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
دیدگاه ها (۳)

تیـــــــــغ ﻫـﺴــﺖ ...ﺭَگــــــــــ ﻫــﺴــﺖ ...ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﯿــــ...

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتمروبروی چشم خود چشمی غزل...

برای "او" مینویسم........ آری...... برای انسان ب...

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه استهمیشه دلخوری ات با سکوت هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط