رز سیاه
# رز _ سیاه
PART _ 48
تهیانگ: کنار تختش نشسته بودم و دستشو توی دستم گرفته بودم... دوتا دستاش از مچ به بالا باند پیچی شده بود پای چپش تو گچ بود سرشم باند پیچی شده بود.. اروم پشت دستشو نوازش میکردم.. حق با کای بود... باید بهش اعتراف میکردم... هر چه زودتر... باید میاوردمش زیر سایه خودم تا کسی نتونه بهش اسیب برسونه... اگه همینجوری پیش بره ممکنه حتا بمیره و من اینو نمیخام هیچ جوره نمیخام... زندگی بدون تارا یعنی مرگ خود مرگ نمیتونستم از دستش بدم واقعا نمیتونستم... اسمش رو قلب و مغزم هک شده بود.. امان از چشماش که حتا وقتی کارم میکردم همش جلوی چشمم بودن... با حس تکون خوردن انگشتاش رو پوست کف دستم نگاهمو به صورتش دوختم... از گوشه چشماش یه قطره اشک چکید پایین... حتما کابوس دیده... پلکاش تکون خوردن و کم کم باز شدن خوشحالی به تک تک اعضای بدنم تزریق شد از رو صندلی بلند شدم و رفتم دنبال کای
« تارا»
صدای داد و التماس بابام تو کل خونه پیچیده بود... مامانم زیر دست کلی ادم افتاده بود و پشت سر هم لگد میخورد ولی صداش بلند نمیشد خونی که از بین پاهاش میومد همه جا ریخته بود. لباسای سفیدش بخواطر خون رنگ قرمز گرفته بود... دیگه حتا زیر لگداشون تکونم نمیخورد و کاملا بی حرکت افتاده بود رو زمین... قفسه سینش بالا پایین نمیشد نفس نمیکشید... بابام مثل یه مرده متحرک به مامانم نگاه میکرد.. جسم بی حرکت مامانمو بغل گرفته بود و گریه میکرد... اون قلچماقا بابارو از مامانم جدا کردن و تا تونستن کتکش زدن... بابام بی جون با صورت خونی رو زمین افتاده بود کشون کشون بلندش کردن و طنابو دور گلوش پیچیدن و صندلی رو از زیر پاش کشیدن بیرون... بدجوری دست و پا میزد ولی بعد چنددقیقه همونجا اویزون و بدون حرکت موند... یه نفر از پشت هی دستمو میکشید و از اونجا دورم میکردم.. گریه میکردم و سعی میکردم دستمو از دستش جدا کنم ولی منو از خونه بیرون کرد... خودمو از ستون چوبی جلوی در ورودی محکم نگه داشتم نمیخاستم از مامان بابام جدا بشم ولی صدای مَهیبی اومد و همه جارو شعله های اتش فرا گرفت و با شدت منو پرت کرد و همه چی سفید شد... بزور لای پلکامو باز کردم و به اطراف نگاه میکردم.. همه چی سفید بود.. دیدم خیس و تار بود چند بار پلک زدم تا درست شد... بیمارستان بودم... سرم بدجوری درد میکرد... پای چپم سوزن سوزن میشد و یهو تیر میکشید... بزرو سرمو یکم بلند کردم و نگاهی بهش انداختم... تو گچ بود... پوفی کشیدمو سرمو رو بالشت گذاشتم که در اتاق باز شد و تهیانگ با یکی دیگه که روپوش پزشکی داشت وارد شد فهمیدم حتما دکتره... چهرش برام اشنا بود یکم که دقت کردم همون دکتری بود که سری پیش پامو بخیه زده بود... جفتشون بالای سرم وایستادن به دکتره نگاه میکردم که داشت با دستگاه های بالای سرم ور میرفت و هر از گاهی یه چیزای رو تخته شاسیش مینوشت... تو فکر بودم که با حس دستای گرمی دور دست راستم رشته افکارم پاره شد و نگاهمو به تهیانگی دوختم که اروم دستمو تو دستش گرفته بود و نگام میکرد... توی چهرش و مخصوصا چشماش یه شادی عمیقی بود که تاحالا ندیده بودم
کای: تارا لطفا منو ببین باید واکنش مردمکاتو چک کنم
تارا: بهش نگاه کردم.. چراغ قوه کوچیکی از توی جیبش در اورد و با دوتا انگشتاش پلکامو از هم باز کرد و با چراغ قوه تو دستش واسه یه ثانیه چشمامو نگاهی کرد و بعد چراغ قوه رو خاموش کرد.. یعنی واسه همون یه ثانیم داشتم کور میشدم چشمام درد گرفته بود
کای: واکنش مردمکاش عادیه فشار خون، ضربان قلب و همه چی هم نرماله فقط بخواطر وضعیت جسمی ضعیفش یه هفته ای باید بیمارستان بمونه بعد میتونه مرخص شه
تارا: تهیانگ دست کای و گرفت و رفتن سمت پنجره و اروم باهام حرف میزدن... نمیتونستم بشنوم چی میگن ولی انقدر بیحال بودم و سرم سنگین بود که حس و حال کنجکاوی و فضولی رو هم نداشتم.. سرمو به بالشت تکیه دادمو به سقف خیره شدم و ترکای نداشته شو میشمردم
« تهیانگ»
اروم مچ کای و گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون.. تارا شنوایی قوی داشت واسه همین از اتاقش فاصله گرفتم و رو به کای شروع به حرف زدن کردم... کای خودت میدونی تارا تو خطره امروز معلوم شد یکی خیلی وقته دنبال تاراست چن ساعت پیش نزدیک بود توی مسیر جنگلی جونشو از دست بده... الان با این وضعیت من چجوری بزارم تو بیمارستان بمونه الان حتا به پرسنل بیمارستانم شک دارم که توشون جاسوس نباشه و بخوان کاری بکنن
کای: هی اروم باش مرد تو که شاه نشینی از کی تاحالا انقدر نگرانی و میترسی تو همون ادمی که واسه هر چیزی یه فکری تو سرش بود
ادامه پارت اسلاید دوم رفقا
واسه پارت بعدی آماده باشین لحظات حساس تو راهه😉👀💋
PART _ 48
تهیانگ: کنار تختش نشسته بودم و دستشو توی دستم گرفته بودم... دوتا دستاش از مچ به بالا باند پیچی شده بود پای چپش تو گچ بود سرشم باند پیچی شده بود.. اروم پشت دستشو نوازش میکردم.. حق با کای بود... باید بهش اعتراف میکردم... هر چه زودتر... باید میاوردمش زیر سایه خودم تا کسی نتونه بهش اسیب برسونه... اگه همینجوری پیش بره ممکنه حتا بمیره و من اینو نمیخام هیچ جوره نمیخام... زندگی بدون تارا یعنی مرگ خود مرگ نمیتونستم از دستش بدم واقعا نمیتونستم... اسمش رو قلب و مغزم هک شده بود.. امان از چشماش که حتا وقتی کارم میکردم همش جلوی چشمم بودن... با حس تکون خوردن انگشتاش رو پوست کف دستم نگاهمو به صورتش دوختم... از گوشه چشماش یه قطره اشک چکید پایین... حتما کابوس دیده... پلکاش تکون خوردن و کم کم باز شدن خوشحالی به تک تک اعضای بدنم تزریق شد از رو صندلی بلند شدم و رفتم دنبال کای
« تارا»
صدای داد و التماس بابام تو کل خونه پیچیده بود... مامانم زیر دست کلی ادم افتاده بود و پشت سر هم لگد میخورد ولی صداش بلند نمیشد خونی که از بین پاهاش میومد همه جا ریخته بود. لباسای سفیدش بخواطر خون رنگ قرمز گرفته بود... دیگه حتا زیر لگداشون تکونم نمیخورد و کاملا بی حرکت افتاده بود رو زمین... قفسه سینش بالا پایین نمیشد نفس نمیکشید... بابام مثل یه مرده متحرک به مامانم نگاه میکرد.. جسم بی حرکت مامانمو بغل گرفته بود و گریه میکرد... اون قلچماقا بابارو از مامانم جدا کردن و تا تونستن کتکش زدن... بابام بی جون با صورت خونی رو زمین افتاده بود کشون کشون بلندش کردن و طنابو دور گلوش پیچیدن و صندلی رو از زیر پاش کشیدن بیرون... بدجوری دست و پا میزد ولی بعد چنددقیقه همونجا اویزون و بدون حرکت موند... یه نفر از پشت هی دستمو میکشید و از اونجا دورم میکردم.. گریه میکردم و سعی میکردم دستمو از دستش جدا کنم ولی منو از خونه بیرون کرد... خودمو از ستون چوبی جلوی در ورودی محکم نگه داشتم نمیخاستم از مامان بابام جدا بشم ولی صدای مَهیبی اومد و همه جارو شعله های اتش فرا گرفت و با شدت منو پرت کرد و همه چی سفید شد... بزور لای پلکامو باز کردم و به اطراف نگاه میکردم.. همه چی سفید بود.. دیدم خیس و تار بود چند بار پلک زدم تا درست شد... بیمارستان بودم... سرم بدجوری درد میکرد... پای چپم سوزن سوزن میشد و یهو تیر میکشید... بزرو سرمو یکم بلند کردم و نگاهی بهش انداختم... تو گچ بود... پوفی کشیدمو سرمو رو بالشت گذاشتم که در اتاق باز شد و تهیانگ با یکی دیگه که روپوش پزشکی داشت وارد شد فهمیدم حتما دکتره... چهرش برام اشنا بود یکم که دقت کردم همون دکتری بود که سری پیش پامو بخیه زده بود... جفتشون بالای سرم وایستادن به دکتره نگاه میکردم که داشت با دستگاه های بالای سرم ور میرفت و هر از گاهی یه چیزای رو تخته شاسیش مینوشت... تو فکر بودم که با حس دستای گرمی دور دست راستم رشته افکارم پاره شد و نگاهمو به تهیانگی دوختم که اروم دستمو تو دستش گرفته بود و نگام میکرد... توی چهرش و مخصوصا چشماش یه شادی عمیقی بود که تاحالا ندیده بودم
کای: تارا لطفا منو ببین باید واکنش مردمکاتو چک کنم
تارا: بهش نگاه کردم.. چراغ قوه کوچیکی از توی جیبش در اورد و با دوتا انگشتاش پلکامو از هم باز کرد و با چراغ قوه تو دستش واسه یه ثانیه چشمامو نگاهی کرد و بعد چراغ قوه رو خاموش کرد.. یعنی واسه همون یه ثانیم داشتم کور میشدم چشمام درد گرفته بود
کای: واکنش مردمکاش عادیه فشار خون، ضربان قلب و همه چی هم نرماله فقط بخواطر وضعیت جسمی ضعیفش یه هفته ای باید بیمارستان بمونه بعد میتونه مرخص شه
تارا: تهیانگ دست کای و گرفت و رفتن سمت پنجره و اروم باهام حرف میزدن... نمیتونستم بشنوم چی میگن ولی انقدر بیحال بودم و سرم سنگین بود که حس و حال کنجکاوی و فضولی رو هم نداشتم.. سرمو به بالشت تکیه دادمو به سقف خیره شدم و ترکای نداشته شو میشمردم
« تهیانگ»
اروم مچ کای و گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون.. تارا شنوایی قوی داشت واسه همین از اتاقش فاصله گرفتم و رو به کای شروع به حرف زدن کردم... کای خودت میدونی تارا تو خطره امروز معلوم شد یکی خیلی وقته دنبال تاراست چن ساعت پیش نزدیک بود توی مسیر جنگلی جونشو از دست بده... الان با این وضعیت من چجوری بزارم تو بیمارستان بمونه الان حتا به پرسنل بیمارستانم شک دارم که توشون جاسوس نباشه و بخوان کاری بکنن
کای: هی اروم باش مرد تو که شاه نشینی از کی تاحالا انقدر نگرانی و میترسی تو همون ادمی که واسه هر چیزی یه فکری تو سرش بود
ادامه پارت اسلاید دوم رفقا
واسه پارت بعدی آماده باشین لحظات حساس تو راهه😉👀💋
- ۹.۴k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط