Part
Part ¹⁸
ا.ت ویو:
بعد از حمام رفتم توی تخت و زیر پتو قایم شدم..چشمامو بستم و به اینده نا معلومم فکر کردم..انقد فکر کردم که چشمام گرم شد و خوابیدم
پشت میز نشسته بودم همینجور که صبحونه میخوردم توی گوشی میگشتم که بابا پشت میز نشست..گوشی رو کنار گذاشتم که بابا گفت
بابا:بنظر من هرچه زود تر ازدواج منی به نفعه خودته برای همینم مراسم ازدواج رو اخر این ماه برگزار میکنیم
با حرف بابا اخمی کردم گفتم
ا.ت:لازم نبود انقدر سریع دست به کار بشین
بابا از جاش بلند شد و همون جور که میرفت سمت سالن گفت
بابا:اتفاقا لازم بود
دست از صبحونه کشیدم و رفتم توی اتاقم..لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه..توی کلاس نشسته بودم که سروکله ی مانیا پیداش شد..با دیدنش اخمی روی صورتم نقش بست که دور از چشم مانیا نموند..اومد سمت کنارم نشست گفت
مانیا:چرا اخماتو کردی تو هم..
توی جام کمی جابجا شدم و با جدیت گفتم
ا.ت:ببینم با دوست پسر جدیدت خوش میگذره
مانیا لپاش سرخ شد و چیزی نگفت..نگاهمو ازش گرفتم..دستمو گذاشتم زیر چونم و پوکر گفتم
ا.ت:اخر این ماه عروسیمه
مانیا خندید گفت
مانیا:ا.ت شوخیات دیگه واقعا مزخرف شده
نگاه زیر چشمی بهش انداختم گفتم
ا.ت:شوخی نمیکنم کاملا جدیم
مانیا با تعجب نگاهی بهم انداخت گفت
مانیا:واقعا داری میگی
سرم رو به نشونه اره تکون دادم که لبخند پهنی روی لباش نقش بست..با اخم نگاهش کردم که گفت
مانیا:ای کلک بگو ببینم این پسره کیه که دل تو رو برده؟
به صندلیم تکیه دادم گفتم
ا.ت:اول اینکه نه پسری دلم رو برده نه اینکه عاشق شدم دوم اینکه اون پسره که قراره باهاش ازدواج تهیونگه
مانیا با تعجب گفت
مانیا:چرا اون تو که گفتی همش یه نقش ست
اهی کشیدم گفتم
ا.ت:قرار بود فقط به عنوان دوست پسرم نقش بازی کنه ولی بابام پیله کرده که باید باهم دیگه ازدواج کنیم خیلی سعی کردم بابام رو منصرف کنم ولی انگار از تهیونگ خیلی خوشش اومده و نمیخواد از دستش بده..همش تقصیر خودم بود..حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که کار به اینجا بکشه..
ادامه دارد
ا.ت ویو:
بعد از حمام رفتم توی تخت و زیر پتو قایم شدم..چشمامو بستم و به اینده نا معلومم فکر کردم..انقد فکر کردم که چشمام گرم شد و خوابیدم
پشت میز نشسته بودم همینجور که صبحونه میخوردم توی گوشی میگشتم که بابا پشت میز نشست..گوشی رو کنار گذاشتم که بابا گفت
بابا:بنظر من هرچه زود تر ازدواج منی به نفعه خودته برای همینم مراسم ازدواج رو اخر این ماه برگزار میکنیم
با حرف بابا اخمی کردم گفتم
ا.ت:لازم نبود انقدر سریع دست به کار بشین
بابا از جاش بلند شد و همون جور که میرفت سمت سالن گفت
بابا:اتفاقا لازم بود
دست از صبحونه کشیدم و رفتم توی اتاقم..لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه..توی کلاس نشسته بودم که سروکله ی مانیا پیداش شد..با دیدنش اخمی روی صورتم نقش بست که دور از چشم مانیا نموند..اومد سمت کنارم نشست گفت
مانیا:چرا اخماتو کردی تو هم..
توی جام کمی جابجا شدم و با جدیت گفتم
ا.ت:ببینم با دوست پسر جدیدت خوش میگذره
مانیا لپاش سرخ شد و چیزی نگفت..نگاهمو ازش گرفتم..دستمو گذاشتم زیر چونم و پوکر گفتم
ا.ت:اخر این ماه عروسیمه
مانیا خندید گفت
مانیا:ا.ت شوخیات دیگه واقعا مزخرف شده
نگاه زیر چشمی بهش انداختم گفتم
ا.ت:شوخی نمیکنم کاملا جدیم
مانیا با تعجب نگاهی بهم انداخت گفت
مانیا:واقعا داری میگی
سرم رو به نشونه اره تکون دادم که لبخند پهنی روی لباش نقش بست..با اخم نگاهش کردم که گفت
مانیا:ای کلک بگو ببینم این پسره کیه که دل تو رو برده؟
به صندلیم تکیه دادم گفتم
ا.ت:اول اینکه نه پسری دلم رو برده نه اینکه عاشق شدم دوم اینکه اون پسره که قراره باهاش ازدواج تهیونگه
مانیا با تعجب گفت
مانیا:چرا اون تو که گفتی همش یه نقش ست
اهی کشیدم گفتم
ا.ت:قرار بود فقط به عنوان دوست پسرم نقش بازی کنه ولی بابام پیله کرده که باید باهم دیگه ازدواج کنیم خیلی سعی کردم بابام رو منصرف کنم ولی انگار از تهیونگ خیلی خوشش اومده و نمیخواد از دستش بده..همش تقصیر خودم بود..حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که کار به اینجا بکشه..
ادامه دارد
- ۳.۹k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط