سناریوی شماره پارت چهل دوم

{سناریوی شماره ۸} || پارت چهل دوم ||
نام سناریو: 《 قلبی از سنگ 》

سقف انبار با غرشی مهیب فرو ریخت. تیرهای فلزی خم شدند، ورق‌های گالوانیزه پیچ و تاب خوردند و توده‌ای از بتن و گرد و خاک به پایین سرازیر شد. کاتسوکی در یک لحظه غریزی، خود را روی الا انداخت و او را با بدنش پوشاند. ایزوکو نیز به سرعت به پشت یک ستون بتنی پناه برد.

جهانی از سروصدا و تاریکی بر space حاکم شد. وقتی گرد و خاک کمی نشست، صحنه‌ای از ویرانی نمایان شد. نور ماه از میان شکاف‌های سقف فرو ریخته به داخل می‌تابید و صحنه‌ای سوررئال خلق کرده بود.

الا (سرفه کنان): "کاتسوکی... کاتسوکی!"

کاتسوکی با ناله‌ای آرام تکان خورد. یک تیر فلزی به پهلویش اصابت کرده بود، اما زنده بود.
کاتسوکی:"ایزوکو... ایزوکو کجاست؟"

ایزوکو (از پشت ستون): "اینجام! زندم!"

اما راه خروج مسدود شده بود. آنها در محفظه‌ای کوچک، در میان دریایی از آوار به دام افتاده بودند. ناگهان، صدای بلندگوی کیریشیما دوباره به گوش رسید، این بار نزدیک‌تر و پرطنین‌تر.

کیریشیما: "ببینید... این هم از سرنوشت کسانی که در برابر من می‌ایستند. حالا انتخاب کنید: تسلیم شوید و به عنوان نمونه‌های زنده به کارتان ادامه دهیم، یا در این گورستان فلزی دفن شوید."

کاتسوکی با درد خود را به حالت نشسته رساند. خون از پهلویش جاری بود، اما چشمانش از عزمی آهنین می‌درخشید.
کاتسوکی:"ما... ما از اینجا بیرون می‌رویم."

او به اطراف نگاه کرد. یک راه باریک در میان آوار وجود داشت که به نظر می‌رسید به بیرون منتهی می‌شود.
کاتسوکی:"از اون مسیر... باید امتحانش کنیم."

ایزوکو سریع لپ‌تاپش را که معجزه‌آسا سالم مانده بود، چک کرد.
ایزوکو:"سیگنال ضعیفه... اما میتونم موقعیت دقیقمون رو برای پلیس بفرستم. اگه بتونیم زمان بخریم..."

الا (با نگاه به زخم کاتسوکی): "اول باید زخمت رو ببندی."

او با دقت پارچه‌ای از لباسش پاره کرد و آن را دور کمر کاتسوکی بست. در چشمان الا چیزی جز تصمیم نبود. ترس جای خود را به شجاعتی داده بود که حتی خودش نمی‌شناختش.

آنها شروع به حرکت در مسیر باریک کردند. کاتسوکی با تکیه بر الا و ایزوکو قدم برمی‌داشت. هر حرکت برایش عذاب بود، اما سکوت و تمرکزشان بر فضای مرگبار انبار چیره شده بود.

ناگهان، در انتهای مسیر، سایه‌ای قد برافراشت. کیریشیما با اسلحه‌ای در دست، مستقیماً در برابرشان ایستاده بود. صورتش در سایه پنهان بود، اما خشم در وجودش موج می‌زد.

کیریشیما: "دیگر بس است. بازی به پایان رسید."

در دست دیگرش، یک دستگاه کوچک بود که سیم‌هایی به کوله‌پشتی متصل بود.
کیریشیما:"کافی است یک دکمه را فشار دهم و تمام اینجا منفجر می‌شود."

کاتسوکی، الا و ایزوکو در مقابل او ایستادند. سه نفری که زمانی قربانیان او بودند، اکنون همچون مجسمه‌هایی تسلیم‌ناپذیر در برابرش صف کشیده بودند.

نبرد نهایی، نه با اسلحه، که با اراده‌ها رقم می‌خورد. و اینبار، کیریشیما برای اولین بار در چشمان نمونه‌هایش شکی را حس کرد... شکی که می‌توانست به پایان سلطنت او بینجامد.

هوا در انبار ویران سرد و سنگین بود. کیریشیما با اسلحه‌ای که ثابت به سمت آنها نشانه رفته بود، همچون مجسمه‌ای از انتقام ایستاده بود. دستگاه انفجار در دست دیگرش، تهدیدی مرگبار بود.

کیریشیما (با صدایی لرزان از خشم): "همه چیز رو برام خراب کردید... سال‌ها زحمت... پروژه «قلب سنگی»... همش رو به باد دادید."

کاتسوکی (با دردی که در هر کلمه موج می‌زد): "پروژه؟ تو زندگی ما رو به یه پروژه تبدیل کردی! ما آدم بودیم، با قلب، با احساس!"

خون از پانسمان موقتی روی پهلوی کاتسوکی نشت می‌کرد، اما او تسلیم نمی‌شد. الا محکم بازویش را گرفته بود، انگار که می‌خواست نیروی خود را به او منتقل کند. ایزوکو در سکوتی مرگبار، در حال محاسبه فرصت‌های ممکن بود.

کیریشیما: "احساس؟ احساس یعنی ضعف! من می‌خواستم شما رو به کامل‌ترین نسخه از خودتون تبدیل کنم. می‌خواستم ثابت کنم که می‌شود انسان رو از شر این همه ضعف رها کرد."

ناگهان، ایزوکو آرام صحبت کرد، صدایش در سکوت انبار طنین انداخت:
ایزوکو:"پس چرا ترسیدی؟ اگه ما واقعاً ضعیف بودیم، چطور تونستیم تا اینجا پیش بریم؟ چطور تونستیم شبکه تو رو نابود کنیم؟"

چشمان کیریشیما برای لحظه‌ای گسترده شد. این سوال، همان چیزی بود که خودش از پذیرش آن طفره می‌رفت.

الا (با صدایی که دیگر لرزی نداشت): "تو از ما نمی‌ترسی... تو از حقیقت می‌ترسی. حقیقتی که ثابت می‌کنه تو اشتباه می‌کردی. تو نمی‌تونی انسان رو کنترل کنی."

کیریشیما انگشتش را روی ماشه دستگاه انفجار محکم‌تر کرد.
کیریشیما:"ساکت! همه‌تون ساکت!"

و ...

چالش: اگه کامنت بزارید کاتسوکی جواب میده 😅😜

چالش: این پارت چه طور بود ؟ 🤔
دیدگاه ها (۱۶)

پارت چهل سوم سناریوی قلبی از سنگ اما دیگر دیر شده بود. تردید...

{سناریوی شماره ۸} || پارت پایانی ||نام سناریو: 《 قلبی از سن...

{سناریوی شماره ۸} || پارت : چهل یکم ||نام سناریو: 《 قلبی از ...

میدونی چیه ؟ الان که بهش فکر میکنم من مثل رنگ آبی ام ... به ...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی چهارم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط