رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
Part. 57
جونگکوک گوشی را پرت کرد روی میز. چشمانش پر از آتیش بود، اما زیر اون خشم، غم عمیقی موج میزد. ات بهش خیره شد، قلبش تند میزد، چون میدونست هر وقت جونگکوک اینجوری ساکت میشه، یعنی تصمیم بزرگی توی سرشه.
ات: جونگکوک... نگو که واقعاً میخوای بری فلورانس.
جونگکوک نگاهش رو از زمین برداشت و به ات دوخت.
جونگکوک: دقیقاً همونو میخوام. وقتشه همهچی تموم بشه. اون مرد... زندگی مامانمو گرفت، باباتو گرفت، همهچی رو نابود کرد. الان بهترین موقعیته، چون ضعیفه، چون شکست خورده.
ات: (با صدایی لرزون) ولی... این یعنی میخوای بری وسط لونه مار. میفهمی داری چی میگی؟ اونجا پر از آدمشه. با جونت بازی نکن.
جونگکوک: (با خنده تلخ) جون؟ من از روزی که مامانمو خاک کردم، دیگه جون نداشتم، ات. فقط یه پوستهام که داره نفس میکشه.
ات یکدفعه از جاش بلند شد، عصبانی و پریشون.
ات: این حرفا چیه میزنی؟ اگه تو هم... اگه تو هم برنگردی چی؟ من چیکار کنم، هان؟ میخوای دوباره یکی دیگه از دست بدم؟
جونگکوک بلند شد و نزدیکش رفت، دستاشو روی شونههای ات گذاشت.
جونگکوک: ات، این بین من و اونه. تو نباید قاطی بشی.
ات: ولی من قاطیام! چون اون لعنتی پدرمه، چون با وجودی که هیچوقت دوسش نداشتم، اسمشو رو من گذاشتن. چون خونش تو رگامه. تو میفهمی من چی میکشم؟
چشمای ات پر از اشک شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
ات: اگه بری، جونگکوک... شاید دیگه هیچوقت نبینمت. نمیخوام تو هم مثل مامان و بابام بشی.
جونگکوک دستشو کشید، رفت سمت پنجره، بیرونو نگاه کرد. زیر لب گفت:
جونگکوک: من قول میدم برگردم. ولی انتقام... انتقام باید گرفته بشه، ات.
ات با عصبانیت گفت:
ات: قول؟ تو چهطور میخوای همچین قولی بدی، وقتی داری میری سراغ مین جانگی که حتی موقع شکستش هم خطرناکترین آدم دنیاست؟
بینشون سکوت افتاد. سکوتی که از هزار تا فریاد بدتر بود
Part. 57
جونگکوک گوشی را پرت کرد روی میز. چشمانش پر از آتیش بود، اما زیر اون خشم، غم عمیقی موج میزد. ات بهش خیره شد، قلبش تند میزد، چون میدونست هر وقت جونگکوک اینجوری ساکت میشه، یعنی تصمیم بزرگی توی سرشه.
ات: جونگکوک... نگو که واقعاً میخوای بری فلورانس.
جونگکوک نگاهش رو از زمین برداشت و به ات دوخت.
جونگکوک: دقیقاً همونو میخوام. وقتشه همهچی تموم بشه. اون مرد... زندگی مامانمو گرفت، باباتو گرفت، همهچی رو نابود کرد. الان بهترین موقعیته، چون ضعیفه، چون شکست خورده.
ات: (با صدایی لرزون) ولی... این یعنی میخوای بری وسط لونه مار. میفهمی داری چی میگی؟ اونجا پر از آدمشه. با جونت بازی نکن.
جونگکوک: (با خنده تلخ) جون؟ من از روزی که مامانمو خاک کردم، دیگه جون نداشتم، ات. فقط یه پوستهام که داره نفس میکشه.
ات یکدفعه از جاش بلند شد، عصبانی و پریشون.
ات: این حرفا چیه میزنی؟ اگه تو هم... اگه تو هم برنگردی چی؟ من چیکار کنم، هان؟ میخوای دوباره یکی دیگه از دست بدم؟
جونگکوک بلند شد و نزدیکش رفت، دستاشو روی شونههای ات گذاشت.
جونگکوک: ات، این بین من و اونه. تو نباید قاطی بشی.
ات: ولی من قاطیام! چون اون لعنتی پدرمه، چون با وجودی که هیچوقت دوسش نداشتم، اسمشو رو من گذاشتن. چون خونش تو رگامه. تو میفهمی من چی میکشم؟
چشمای ات پر از اشک شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
ات: اگه بری، جونگکوک... شاید دیگه هیچوقت نبینمت. نمیخوام تو هم مثل مامان و بابام بشی.
جونگکوک دستشو کشید، رفت سمت پنجره، بیرونو نگاه کرد. زیر لب گفت:
جونگکوک: من قول میدم برگردم. ولی انتقام... انتقام باید گرفته بشه، ات.
ات با عصبانیت گفت:
ات: قول؟ تو چهطور میخوای همچین قولی بدی، وقتی داری میری سراغ مین جانگی که حتی موقع شکستش هم خطرناکترین آدم دنیاست؟
بینشون سکوت افتاد. سکوتی که از هزار تا فریاد بدتر بود
- ۱.۵k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط