که صدای شلیک اومد
که صدای شلیک اومد
بعدشم صدای... صدای فیلیکس
چشام از ذوق برغ میزد
مین یونگی یا همین الان ا/ت رو تحویل میدی یا این خونرو رو سرت خراب میکنیم
یونگی اماده نبود از چهرش معلوم بود
واینسادم مثل دیوونه ها وقتی صدای فیلیکسو شنیدم به سمت در رفتم دلم برای همشون تنگ شده بود پس به یونگی اهمیتی ندادم و از در بیرون رفتم
------------------فیلیکس
نزدیکای نصف شب بود پس تصمیم گرفتی حمله کنیم
اول ازش پرسیدم که ا/ت بده اگه نده خونه خرابش مبکنم
تو همین حرفا بودم که در باز شد
ات.. ات بود
هیچی واسه جفتمون مهم نبود مثل روانی ها به سمت هم دویدیم و همو تو اغوش گرفتیم بغلش... بغلش خیلی خوب بود واقعا نمیدونم چجوری توصیف کنم بغلشو خیلی دلم براش تنگ شده بود
از هم جدا شدیم که سریع مثل روانیا سوال پیشش کردم
خوبی؟چیزیت نشده که؟زخمی شدی؟کاری باهات نکرد که؟نـ...
با حرف ات حرفم نیمه تموم موند
#انگار گروگان بودم ولی خیلی مواظبم بود نگران نباش چیزیم نشدهههه
دوباره بغلش کردم
-فیلیکس بیا عقببب
با صدای هیون سریع ات رو کشیدم پشتم
یونگی چشماش قرمز شده بود از در اومد بیرون
ات رو تحویل دادی پس فکر نکنم نیاز باشه جنگ کنیم هوم؟
÷منـ...من ات رو دوست دارم ازش دورشو
رفتم جلو و با مشت زدمش
اون زن منه پس حتی جرعت نکن باهاش حرف بزنی
دست ات رو گرفتم و از اونجا دور شدم هیون هم دنبالم اومد جلوی ماشین ات و هیونجین همو بغل کردن
#دلم برات تنگ شده بود اوپاا
-هیشش من همینجام دیگه نیاز نیست ناراحت باشی
همو خیلی سفت بغل کردن حصودی نمیکردم به هرحال اون پدرخوندشه ولی میخواستم ات و ازش دور کنم
سوار ماشین شدیم و از اونجا دور شده بودیم کل مسیر به ات زل زده بودم به خونه که رسیدیم کل بچه ها اونجا بودن اونا فقط دانش اموز ساده بودن پس نمیتونستن مثل منو هیون جنگ کنن
ات رفت پیش همه و گفت دلم براتون تنگ شده بود و گریه میکر همه بغلش کردن و چون شب بود وعد صحبت های زیاد همه رفتن بخوابن ات هم رفت
منم رفتم تو اتاق هیون بخوابم من خیلی نوشیدنی خورده بودم پس نمیتونستم قشنگ راه برم
.
.
.
خوابم نمیاد دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس پاشدم و به اتاق ات رفتم ات خوابیده بود
رفتم سمت تختش و...
بعدشم صدای... صدای فیلیکس
چشام از ذوق برغ میزد
مین یونگی یا همین الان ا/ت رو تحویل میدی یا این خونرو رو سرت خراب میکنیم
یونگی اماده نبود از چهرش معلوم بود
واینسادم مثل دیوونه ها وقتی صدای فیلیکسو شنیدم به سمت در رفتم دلم برای همشون تنگ شده بود پس به یونگی اهمیتی ندادم و از در بیرون رفتم
------------------فیلیکس
نزدیکای نصف شب بود پس تصمیم گرفتی حمله کنیم
اول ازش پرسیدم که ا/ت بده اگه نده خونه خرابش مبکنم
تو همین حرفا بودم که در باز شد
ات.. ات بود
هیچی واسه جفتمون مهم نبود مثل روانی ها به سمت هم دویدیم و همو تو اغوش گرفتیم بغلش... بغلش خیلی خوب بود واقعا نمیدونم چجوری توصیف کنم بغلشو خیلی دلم براش تنگ شده بود
از هم جدا شدیم که سریع مثل روانیا سوال پیشش کردم
خوبی؟چیزیت نشده که؟زخمی شدی؟کاری باهات نکرد که؟نـ...
با حرف ات حرفم نیمه تموم موند
#انگار گروگان بودم ولی خیلی مواظبم بود نگران نباش چیزیم نشدهههه
دوباره بغلش کردم
-فیلیکس بیا عقببب
با صدای هیون سریع ات رو کشیدم پشتم
یونگی چشماش قرمز شده بود از در اومد بیرون
ات رو تحویل دادی پس فکر نکنم نیاز باشه جنگ کنیم هوم؟
÷منـ...من ات رو دوست دارم ازش دورشو
رفتم جلو و با مشت زدمش
اون زن منه پس حتی جرعت نکن باهاش حرف بزنی
دست ات رو گرفتم و از اونجا دور شدم هیون هم دنبالم اومد جلوی ماشین ات و هیونجین همو بغل کردن
#دلم برات تنگ شده بود اوپاا
-هیشش من همینجام دیگه نیاز نیست ناراحت باشی
همو خیلی سفت بغل کردن حصودی نمیکردم به هرحال اون پدرخوندشه ولی میخواستم ات و ازش دور کنم
سوار ماشین شدیم و از اونجا دور شده بودیم کل مسیر به ات زل زده بودم به خونه که رسیدیم کل بچه ها اونجا بودن اونا فقط دانش اموز ساده بودن پس نمیتونستن مثل منو هیون جنگ کنن
ات رفت پیش همه و گفت دلم براتون تنگ شده بود و گریه میکر همه بغلش کردن و چون شب بود وعد صحبت های زیاد همه رفتن بخوابن ات هم رفت
منم رفتم تو اتاق هیون بخوابم من خیلی نوشیدنی خورده بودم پس نمیتونستم قشنگ راه برم
.
.
.
خوابم نمیاد دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس پاشدم و به اتاق ات رفتم ات خوابیده بود
رفتم سمت تختش و...
- ۸۳
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط