سلام سلام ببخشید بخاطر تاخیرم بخاطر نوشتنش یکم دیر شد معذ
سلام سلام ببخشید بخاطر تاخیرم بخاطر نوشتنش یکم دیر شد معذرت میخوام اما الان با دست پر اومدم
رمان پازل عشق
به قلم :افسون
قسمت ششم
*********************
بخاری رو روشن کردم و به سمت خونه با سرعت روندم بعد ده دقه رسیدم خونه ماشینو تو پارکینگ پارک کردم گوشی و سوویچ.و کلید رو برداشتم و پیاده شدم اروم به سمت خونه رفتم در رو باز کردم رفتم تو از چراغای روشن شده پذیرایی فهمیدم مامان برگشته هه مامان چه کلمه غریبی حداقل با من این کلمه غریب بود. وارد اشپزخونه شدم تا سریع سلام کنم و از سوال پیچ شدن خلاص بشم و برم تو اتاق نمیخواستم با هیچکدومشون فعلا حرف بزنم نیاز به سکوت مطلق و تنهایی داشتم نیاز داشتم تو تراس اتاقم بشینم و فکر کنم اما با دیدن بی بی نرگس انگار جون به تنم برگشت دووییدم و از گردنش گرفتم و لپای گرد و قرمزشو بوسیدم و دم گوشش گفتم :
-سلام عشق من خوبی؟
هینی کرد و گفت:
-سلام مادر چرا اینجوری میای قلبم ترکید
-خدا نکنه خو من هر وقت عشقمو می بینم جوگیر میشم ببخشید
-خدا ببخشه عزیزم
-خوبی بی بی؟
-شکر خوبم مادر تو خوبی؟ کجا بودی؟
-تو خوب باش منم خوب میشم، رفته بودم دریا بی بی
از صورتم کلافگی و خستگی می ریخت ولی با این حال به صورتش لبخند کم جونی زده بودم صداشو آورد پایین و گفت :
-عزیز دل بی بی چی باعث شده اینجوری کلافه باشی؟ لباسات چرا نم داره؟ مادر سرما میخوری!
-چیزی نمیشه عزیز دلم کلافم بی بی خستم کم اورده دلم
-چرا مادر؟
نه هنوز زود بود کسی از این راز سر به مهر سر دربیاره زود بود ولی زمانش که رسید اولین نفر برای بی بی فاش میکنم
صورتش رو با دستام قاب گرفتم و گفتم :
-بی بی هنوز وقتش نشده هر موقع که شد اولین نفر واسه تو میگم از تو محرم تر به من نیست
-باشه مادر من که نمیدونم چی داره اذیتت میکنه ولی از من پیرزن به تو نصیحت نذار چیزی که اذیتت میکنه رو دلت بمونه و سنگینی کنه که اگه بمونه دلتو درد میاره اشفته ات میکنه کلافت میکنه بغض میشه واست گریه پنهانی تو خلوت میشه اونموقع اس که اون همیشه رو دلت میمونه و زخم میزنه به دلت و هیچوقت نمیتونی بگی اگه چیزی هس قبل از اینکه دیر شه و ناگفتنی بشه خودت بگو
با حرفای بی بی به فکر رفتم و گفتم :
-چشم
با دست ازادم شقیقه هامو مالیدم بازم سردرد دوباره سردرد شدید اووف بی بی وقتی دید دوباره سردرد دارم گفت :
-عزیزم برو اتاقت چند دقه دیگه یه قرص و جوشونده میارم سردردت خوب شه راستی مادر لباساتم عوض کن سرما نخوری
-چشم
اروم به سمت اتاقم رفتم از پله ها داشتم بالا میرفتم که مامانو دیدم خدایا خودت صبر بده کنترلمو از دست ندم و احترامشو نگه دارم
اروم گفتم :
-سلام
مامان چن لحظه نگام کرد و گفت :
-سلام کجا بودی مامان؟
تو لحنش نگرانی موج میزد ولی من نمیخواستم من این نگرانی رو نمیخوام کسی که بچگی کردنو ازم گرفته نه خودشو میخوام نه عواطف مادرانه اشو من یاد گرفتم تنها باشم
گفتم :
-بیرون بودم الانم خستم و میخوام برم بخوابم مامان جان ببخشید با اجازه
با گفتن این حرف از گفتن حرف دیگه ای از طرف مامان جلوگیری کردم و به سمت اتاقم رفتم در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل
گوشیو سوییچ رو پرت کردم رو تخت و برگشتم در رو بستم
دکمه های مانتومو تند باز کردم و پرتش کردم رو صندلی شالمو برداشتم و انداختم رو مانتو رفتم رو تخت دراز کشیدم سردرد دیوونم کرده بود یکی در اتاقمو زد میدونستم بی بی نرگسه بلند شدم نشستم و اروم گفتم :
-بفرمایید
بی بی اومد و کنارم رو لبه تخت نشست
-بی بی فدات شه بیا این قرصو بخور بعد پنج دقه این گل گاو زبون رو بخور سردردت خوب شه
-چشم بی بی خدا نکنه
لیوان ابو و قرص ژلوفن رو از دستش گرفتم و خوردم دیگه عادت کرده بودم به این سردرد های شدید
نگاهی بهم کرد و گفت :
-خاک بر سرم تو که هنوز لباستو عوض نکردی مادر سرما میخوری
بعد از رو تخت بلند شد و به سمت کمد رفت و دنبال لباس، واس من گشت در حالی که به جوشونده نگاه میکردم گفتم :
-خدا نکنه بی بی نترس چیزیم نمیشه بادمجون بم آفت نداره
بی بی سرشو اورد بیرون و گفت :
-اولا تو که هنوز جوشونده ات رو نخوردی واس نگاه کردن اگه اورده بودم میبردم میذاشتم موزه خوردنی زود باش بخور
هر وقت از دستم حرصی میشد صورتش گل مینداخت و عرق میکرد من تمام مادرانه ها رو از این زن داشتم با قدرانی نگاهش کردم و بعد چینی به بینیم دادم و گفتم :
-آخه بوش بده
-عوضش خوبت میکنه بخورش
بینیمو جمع کردم نفسمو حبس کردم و یه ضرب سر کشیدم از مزه تلخش کمی سرفه کردم بی بی در کمد رو بست و سارافون فانتزی زرد کوتاه و ساپورت کلفت مشکی رنگی رو درآورد گذاشت رو تخت و گفت :
-آفرین مادر همش باید با چماغ وایسم بالا سرت تا یه کاری رو انجام بدی هاا بیا عزیزم من اینا رو میبرم توام اینا رو بپوش
بعد با حالت بامزه ای
رمان پازل عشق
به قلم :افسون
قسمت ششم
*********************
بخاری رو روشن کردم و به سمت خونه با سرعت روندم بعد ده دقه رسیدم خونه ماشینو تو پارکینگ پارک کردم گوشی و سوویچ.و کلید رو برداشتم و پیاده شدم اروم به سمت خونه رفتم در رو باز کردم رفتم تو از چراغای روشن شده پذیرایی فهمیدم مامان برگشته هه مامان چه کلمه غریبی حداقل با من این کلمه غریب بود. وارد اشپزخونه شدم تا سریع سلام کنم و از سوال پیچ شدن خلاص بشم و برم تو اتاق نمیخواستم با هیچکدومشون فعلا حرف بزنم نیاز به سکوت مطلق و تنهایی داشتم نیاز داشتم تو تراس اتاقم بشینم و فکر کنم اما با دیدن بی بی نرگس انگار جون به تنم برگشت دووییدم و از گردنش گرفتم و لپای گرد و قرمزشو بوسیدم و دم گوشش گفتم :
-سلام عشق من خوبی؟
هینی کرد و گفت:
-سلام مادر چرا اینجوری میای قلبم ترکید
-خدا نکنه خو من هر وقت عشقمو می بینم جوگیر میشم ببخشید
-خدا ببخشه عزیزم
-خوبی بی بی؟
-شکر خوبم مادر تو خوبی؟ کجا بودی؟
-تو خوب باش منم خوب میشم، رفته بودم دریا بی بی
از صورتم کلافگی و خستگی می ریخت ولی با این حال به صورتش لبخند کم جونی زده بودم صداشو آورد پایین و گفت :
-عزیز دل بی بی چی باعث شده اینجوری کلافه باشی؟ لباسات چرا نم داره؟ مادر سرما میخوری!
-چیزی نمیشه عزیز دلم کلافم بی بی خستم کم اورده دلم
-چرا مادر؟
نه هنوز زود بود کسی از این راز سر به مهر سر دربیاره زود بود ولی زمانش که رسید اولین نفر برای بی بی فاش میکنم
صورتش رو با دستام قاب گرفتم و گفتم :
-بی بی هنوز وقتش نشده هر موقع که شد اولین نفر واسه تو میگم از تو محرم تر به من نیست
-باشه مادر من که نمیدونم چی داره اذیتت میکنه ولی از من پیرزن به تو نصیحت نذار چیزی که اذیتت میکنه رو دلت بمونه و سنگینی کنه که اگه بمونه دلتو درد میاره اشفته ات میکنه کلافت میکنه بغض میشه واست گریه پنهانی تو خلوت میشه اونموقع اس که اون همیشه رو دلت میمونه و زخم میزنه به دلت و هیچوقت نمیتونی بگی اگه چیزی هس قبل از اینکه دیر شه و ناگفتنی بشه خودت بگو
با حرفای بی بی به فکر رفتم و گفتم :
-چشم
با دست ازادم شقیقه هامو مالیدم بازم سردرد دوباره سردرد شدید اووف بی بی وقتی دید دوباره سردرد دارم گفت :
-عزیزم برو اتاقت چند دقه دیگه یه قرص و جوشونده میارم سردردت خوب شه راستی مادر لباساتم عوض کن سرما نخوری
-چشم
اروم به سمت اتاقم رفتم از پله ها داشتم بالا میرفتم که مامانو دیدم خدایا خودت صبر بده کنترلمو از دست ندم و احترامشو نگه دارم
اروم گفتم :
-سلام
مامان چن لحظه نگام کرد و گفت :
-سلام کجا بودی مامان؟
تو لحنش نگرانی موج میزد ولی من نمیخواستم من این نگرانی رو نمیخوام کسی که بچگی کردنو ازم گرفته نه خودشو میخوام نه عواطف مادرانه اشو من یاد گرفتم تنها باشم
گفتم :
-بیرون بودم الانم خستم و میخوام برم بخوابم مامان جان ببخشید با اجازه
با گفتن این حرف از گفتن حرف دیگه ای از طرف مامان جلوگیری کردم و به سمت اتاقم رفتم در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل
گوشیو سوییچ رو پرت کردم رو تخت و برگشتم در رو بستم
دکمه های مانتومو تند باز کردم و پرتش کردم رو صندلی شالمو برداشتم و انداختم رو مانتو رفتم رو تخت دراز کشیدم سردرد دیوونم کرده بود یکی در اتاقمو زد میدونستم بی بی نرگسه بلند شدم نشستم و اروم گفتم :
-بفرمایید
بی بی اومد و کنارم رو لبه تخت نشست
-بی بی فدات شه بیا این قرصو بخور بعد پنج دقه این گل گاو زبون رو بخور سردردت خوب شه
-چشم بی بی خدا نکنه
لیوان ابو و قرص ژلوفن رو از دستش گرفتم و خوردم دیگه عادت کرده بودم به این سردرد های شدید
نگاهی بهم کرد و گفت :
-خاک بر سرم تو که هنوز لباستو عوض نکردی مادر سرما میخوری
بعد از رو تخت بلند شد و به سمت کمد رفت و دنبال لباس، واس من گشت در حالی که به جوشونده نگاه میکردم گفتم :
-خدا نکنه بی بی نترس چیزیم نمیشه بادمجون بم آفت نداره
بی بی سرشو اورد بیرون و گفت :
-اولا تو که هنوز جوشونده ات رو نخوردی واس نگاه کردن اگه اورده بودم میبردم میذاشتم موزه خوردنی زود باش بخور
هر وقت از دستم حرصی میشد صورتش گل مینداخت و عرق میکرد من تمام مادرانه ها رو از این زن داشتم با قدرانی نگاهش کردم و بعد چینی به بینیم دادم و گفتم :
-آخه بوش بده
-عوضش خوبت میکنه بخورش
بینیمو جمع کردم نفسمو حبس کردم و یه ضرب سر کشیدم از مزه تلخش کمی سرفه کردم بی بی در کمد رو بست و سارافون فانتزی زرد کوتاه و ساپورت کلفت مشکی رنگی رو درآورد گذاشت رو تخت و گفت :
-آفرین مادر همش باید با چماغ وایسم بالا سرت تا یه کاری رو انجام بدی هاا بیا عزیزم من اینا رو میبرم توام اینا رو بپوش
بعد با حالت بامزه ای
- ۲۲.۲k
- ۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط