عشق دردناک
تکپارتی از 𝐕
لیلی از دور ایستاده بود.
لبخند تهیونگ، صدای خندهاش، نگاهش وقتی روی سوجین قفل میشد… همهاش قلب لیلی را تکهتکه میکرد.
دستانش پر از خراش ظرفهای نشسته بود، ولی هیچکدام به اندازهی زخمهایی که توی دلش بود، درد نداشت.
گاهی خیال میکرد تهیونگ صدایش را میشنود، گاهی خیال میکرد نگاهش برای یک لحظه روی او میماند… اما نه.
تهیونگ فقط سوجین را میدید.
شبها، وقتی خانه ساکت میشد و همهچیز در تاریکی فرو میرفت، لیلی مینشست روی تخت کوچک و سردش.
اشکهایش آرام روی بالش میچکید و با صدای گرفتهای زیر لب میگفت:
«کاش یه بار… فقط یه بار منو ببینی. کاش حتی برای یه لحظه منو بخوای.»
اما تهیونگ همان لحظه در اتاق کناری بود. با صدای خندهی سوجین، با زمزمههایی که هیچوقت برای لیلی نبود.
و لیلی میشنید. هر کلمه، هر خنده، هر آه، مثل خنجری در قلبش فرو میرفت.
او میخواست فراموش کند، میخواست خودش را قانع کند که فقط یک خدمتکار است. اما عشق، مثل بیماریای آرام، تمام وجودش را گرفته بود.
هیچ دارویی نداشت. هیچ درمانی نبود.
یک شب، وقتی باران بیرون بیوقفه میبارید، لیلی گوشهی اتاقش نشست. صدای خندهی سوجین و تهیونگ هنوز از دور میآمد.
چشمهایش را بست و با صدایی شکسته گفت:
«تهیونگ… دوستت دارم. حتی اگه هیچوقت نفهمی. حتی اگه هیچوقت اسممو صدا نزنی… من تا ابد دوستت دارم.»
اشکهایش با باران پشت پنجره یکی شده بود.
هیچکس ندید، هیچکس نشنید.
فقط تاریکی شاهد عشق خاموش دختری بود که هیچوقت دیده نشد…
عشقِ یکطرفه، گلهایی در دل میکارد
گلهایی که بویشان شبیه آه است، شبیه درد…
اما همان گلها،
که نشانهی دوستداشتناند،
آرامآرام ریشه میدوانند
و تو را از پا میاندازند.
سرنوشتِ این عشق
چیزی جز پژمردن نیست،
چون معشوق هرگز دستت را نخواهد گرفت…
نویسنده 𝐉𝐞𝐨𝐧
#تکپارتی#تهیونگ#وی#غمگین#عاشقانه#یک_طرفه
لیلی از دور ایستاده بود.
لبخند تهیونگ، صدای خندهاش، نگاهش وقتی روی سوجین قفل میشد… همهاش قلب لیلی را تکهتکه میکرد.
دستانش پر از خراش ظرفهای نشسته بود، ولی هیچکدام به اندازهی زخمهایی که توی دلش بود، درد نداشت.
گاهی خیال میکرد تهیونگ صدایش را میشنود، گاهی خیال میکرد نگاهش برای یک لحظه روی او میماند… اما نه.
تهیونگ فقط سوجین را میدید.
شبها، وقتی خانه ساکت میشد و همهچیز در تاریکی فرو میرفت، لیلی مینشست روی تخت کوچک و سردش.
اشکهایش آرام روی بالش میچکید و با صدای گرفتهای زیر لب میگفت:
«کاش یه بار… فقط یه بار منو ببینی. کاش حتی برای یه لحظه منو بخوای.»
اما تهیونگ همان لحظه در اتاق کناری بود. با صدای خندهی سوجین، با زمزمههایی که هیچوقت برای لیلی نبود.
و لیلی میشنید. هر کلمه، هر خنده، هر آه، مثل خنجری در قلبش فرو میرفت.
او میخواست فراموش کند، میخواست خودش را قانع کند که فقط یک خدمتکار است. اما عشق، مثل بیماریای آرام، تمام وجودش را گرفته بود.
هیچ دارویی نداشت. هیچ درمانی نبود.
یک شب، وقتی باران بیرون بیوقفه میبارید، لیلی گوشهی اتاقش نشست. صدای خندهی سوجین و تهیونگ هنوز از دور میآمد.
چشمهایش را بست و با صدایی شکسته گفت:
«تهیونگ… دوستت دارم. حتی اگه هیچوقت نفهمی. حتی اگه هیچوقت اسممو صدا نزنی… من تا ابد دوستت دارم.»
اشکهایش با باران پشت پنجره یکی شده بود.
هیچکس ندید، هیچکس نشنید.
فقط تاریکی شاهد عشق خاموش دختری بود که هیچوقت دیده نشد…
عشقِ یکطرفه، گلهایی در دل میکارد
گلهایی که بویشان شبیه آه است، شبیه درد…
اما همان گلها،
که نشانهی دوستداشتناند،
آرامآرام ریشه میدوانند
و تو را از پا میاندازند.
سرنوشتِ این عشق
چیزی جز پژمردن نیست،
چون معشوق هرگز دستت را نخواهد گرفت…
نویسنده 𝐉𝐞𝐨𝐧
#تکپارتی#تهیونگ#وی#غمگین#عاشقانه#یک_طرفه
- ۵.۷k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط