دخترشیطونبلا

#دختر‌شیطون‌بلا52

سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:

_ عین بچه ها بحث میکنی
_ دارم وظیفه ات رو بهت یادآوری میکنم
_ خیلی رو مخی سامان
_ من میرم تو اتاقم، وقتی غذا آماده شد صدام بزن
_ باشه

به سمت اتاقش رفت و منم به سمت آشپزخونه رفتم.
چندتا خیار و گوجه از داخل یخچال برداشتم و یه تیکه پنیر هم برداشتم و همشون رو داخل بشقاب گذاشتم.
یه نون هم داخل سبد گذاشتم و با نمک پاش و فلفل پاش همشون رو روی میز گذاشتم.
وقتی کارم تموم شد لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم:

_ حالا بشین غذا بخور آقا سامان که دیگه از این غلطا نکنی!

بعد هم در سکوت لباسام رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین که شدم، گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم و منتظر شدم تا جواب بده. #عشق_ناب


_ بله؟
_ بیا ناهارت رو بخور
_ انقدر سریع آماده کردی؟
_ آره
_ اوکی اومدما

تلفن رو قطع کردم و با تصور قیافه ی سامان بعد از دیدن میز آشپزخونه لبخند عمیقی روی صورتم شکل گرفت و با سرعت حرکت کردم...

به آتلیه که رسیدم یکم پایین تر پارک کردم و توی ماشینم یکم آرایش کردم تا صورتم از اون بی روحی دربیاد.
شالم رو هم مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت آتلیه راه افتادم.
قبل از اینکه وارد بشم یه پیام واسه گوشیم اومد، همونجا ایستادم و گوشیم رو باز کردم، پیام از سامان بود و همین باعث شد دوباره یه لبخند روی لبم بشینه!
دیدگاه ها (۱۲)

#دختر‌شیطون‌بلا53" بلایی به سرت میارم مهسا که یادبگیری وظیفه...

#عشق_ناب

#عشق_ناب

#عشق_ناب

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_296به جمله  اخرش کمی ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط