تکپارتی درخواستی
تکپارتی « درخواستی
کوچولو اون پسر ارزشش رو نداره …
بغض گلوت رو چنگ میزد ، چشمات از حجم زیاد غم و خشم قرمز شده بود ، حرفا های بی ارزش و نفرت انگیز مرد توی سرت اکو پیدا میکرد ، بعد از گذشت هر لحظه نفرت در قلبت تکثیر می شد و داشت کل وجودت رو تسخیر می کرد …
حالت به شدت بد بود و یقین داشتی اگر برادرت از موضوعی که بخاطرش تحت فشار و ناراحتی هستی با خبر بشه قطعا شخصی که مقصر این قضیه است رو زنده نمیذاره .. پس تصمیم عاقلانه ای گرفتی و به خونه چان رفتی ، چون در حال حاضر تنها کسی بود که میتونستی بهش تکیه کنی …
با تردد زنگ رو به صدا در اوردی و منتظر باز شدن در شدی ، بعد از گذشت مدت کوتاهی در از چهارچوب فاصله گرفت و تقی صدا کرد ، در رو هل دادی و وارد شدی ، چان در حالی که به سمتت میومد گفت :
_ خوش اومدی بچه ، اتفاق خاصی افتاده که یادی از ما کردی ؟
دیگه نمیتونستی خودت رو کنترل کنی ، تا همین جا هم زیادی خودت رو تحت فشار قرار داده بودی تا توی اجتماع از خودت ضعف نشون ندی و گریه نکنی اما با حسه امنیتی که الان با حضور چان ایجاد شده بود ، به احساساتت اجازه بروز دادی …
بغض ، درد ، کینه ، نفرت همگی با هم بهت حجوم اوردن و باعث رهایی خودشون از قفس وجودت شدن …
اشک هات جاری شدن و راهشون رو به زمین پیدا کردن
_ هی دختر ، حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ میتونی بهم اعتماد کنی بچه ، بگو ببینم چیشده تا با هم حلش کنیم
+ چ چا ن مین وو من رو ترک کرد
_ ا.ت ولی تو که گفتی … هی
شدید شدن گریه ات باعث شد که نتونه جمله اش رو کامل کنه ، به سمتت اومد و با لحنی اروم گفت :
_ اجازه دارم بغلت کنم ؟ بغل همه چیز رو بهتر میکنه
با تکون دادن سرت مجوز دادی و اون هم بدونه هیچ حرف اضافه ای در اغوشت گرفت
_ کوچولو اون پسر ارزشش رو نداره که بخاطرش اینجوری اشک بریزی و خودت رو نابود کنی ، تو هنوز ۱۹ سالته و میتونی عشق واقعی رو تجربه کنی ، بهت قول میدم زمان همه چیز رو درست میکنه و اوضاع بهتر میشه ، فقط باید به خودت ایمان داشته باشی و به حرف ها و خاطرات اون پسره بی لیاقت فکر نکنی
+ ولی چان اگه جونگین بفهمه …
_ نگران نباش من خودم باهاش حرف میزنم و حواسم به همچی هست … حالا میخای باهم فیلم ببینم ؟ به نظرم حالت رو بهتر میکنه
+ اوهوم
The end…..
و بله باز هم شرمنده که بد شد
کوچولو اون پسر ارزشش رو نداره …
بغض گلوت رو چنگ میزد ، چشمات از حجم زیاد غم و خشم قرمز شده بود ، حرفا های بی ارزش و نفرت انگیز مرد توی سرت اکو پیدا میکرد ، بعد از گذشت هر لحظه نفرت در قلبت تکثیر می شد و داشت کل وجودت رو تسخیر می کرد …
حالت به شدت بد بود و یقین داشتی اگر برادرت از موضوعی که بخاطرش تحت فشار و ناراحتی هستی با خبر بشه قطعا شخصی که مقصر این قضیه است رو زنده نمیذاره .. پس تصمیم عاقلانه ای گرفتی و به خونه چان رفتی ، چون در حال حاضر تنها کسی بود که میتونستی بهش تکیه کنی …
با تردد زنگ رو به صدا در اوردی و منتظر باز شدن در شدی ، بعد از گذشت مدت کوتاهی در از چهارچوب فاصله گرفت و تقی صدا کرد ، در رو هل دادی و وارد شدی ، چان در حالی که به سمتت میومد گفت :
_ خوش اومدی بچه ، اتفاق خاصی افتاده که یادی از ما کردی ؟
دیگه نمیتونستی خودت رو کنترل کنی ، تا همین جا هم زیادی خودت رو تحت فشار قرار داده بودی تا توی اجتماع از خودت ضعف نشون ندی و گریه نکنی اما با حسه امنیتی که الان با حضور چان ایجاد شده بود ، به احساساتت اجازه بروز دادی …
بغض ، درد ، کینه ، نفرت همگی با هم بهت حجوم اوردن و باعث رهایی خودشون از قفس وجودت شدن …
اشک هات جاری شدن و راهشون رو به زمین پیدا کردن
_ هی دختر ، حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ میتونی بهم اعتماد کنی بچه ، بگو ببینم چیشده تا با هم حلش کنیم
+ چ چا ن مین وو من رو ترک کرد
_ ا.ت ولی تو که گفتی … هی
شدید شدن گریه ات باعث شد که نتونه جمله اش رو کامل کنه ، به سمتت اومد و با لحنی اروم گفت :
_ اجازه دارم بغلت کنم ؟ بغل همه چیز رو بهتر میکنه
با تکون دادن سرت مجوز دادی و اون هم بدونه هیچ حرف اضافه ای در اغوشت گرفت
_ کوچولو اون پسر ارزشش رو نداره که بخاطرش اینجوری اشک بریزی و خودت رو نابود کنی ، تو هنوز ۱۹ سالته و میتونی عشق واقعی رو تجربه کنی ، بهت قول میدم زمان همه چیز رو درست میکنه و اوضاع بهتر میشه ، فقط باید به خودت ایمان داشته باشی و به حرف ها و خاطرات اون پسره بی لیاقت فکر نکنی
+ ولی چان اگه جونگین بفهمه …
_ نگران نباش من خودم باهاش حرف میزنم و حواسم به همچی هست … حالا میخای باهم فیلم ببینم ؟ به نظرم حالت رو بهتر میکنه
+ اوهوم
The end…..
و بله باز هم شرمنده که بد شد
- ۱۷.۷k
- ۲۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط