عشقی که بهم دادی
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۶۸...
_واسه چی اونوقت؟
واقعیتش یونگی واقعا دلش برای پدرش تنگ شده بود ولی گذشته دست از سرش بر نمی داشت و این دلیل این عصبانیتش بود.
چانگمین : پسرم
یونگی بعد از شنیدن این کلمه، نیشخند تحقیر آمیزی زد.
چانگمین : اول بشین، پسرم
_پسرم؟هه!
چانگمین : حالت چطوره، یونگی؟ چانگمین سعی کرد باهاش حرف بزنه ولی اینطور به نظر میومد که یونگی خیلی خوشش نیومده.
_همینجوری که میبینی، هنوز زندم چانگمین آه آرومی کشید . میدونست یونگی به خاطر اتفاقاتی که قبلا افتاده بود ازش عصبانی بود و داشت سعی میکرد درستش کنه.
_خب؟ چیشده که دوباره یاد من افتادی اقای مین؟
یونگی با صورتی همچنان بی احساس گفت.
چانگمین : متاسفم
چانگمین به آرومی گفت. یونگی همچنان به صورت غیر عادی ای نگاهش میکرد.
چانگمین : میدونم به خاطر اتفاقایی که افتاده ازم بدت میاد !
چانگمین نگاه دردناکی به یونگی کرد.
_خوبه که میدونی
یونگی به سردی جواب داد.
چانگمین : یونگی من متاسفم، لطفا-
_تو ما رو اونطور ول کردی !برات مهم نبودیم !نه به من نه به مامان
اهمیت ندادی!
چانگمین ساکت موند.
_بعد از مرگ مامان همچنان مشغول کار بودی، تنها ولم کردی، هیچ کسو
نداشتم!!!
یونگی درحالی که جلوی اشکاشو میگرفت گفت.
+یونگی؟ چیشده؟
قبل از اینکه چانگمین بتونه حرفی بزنه ، جیمین جلوشون ظاهر شد.
_جیمینی ، بمون تو اتاق
یونگی سعی کرد جیمینو از اتاق بفرسته
بیرون، نمیخواست چانگمین چیزی بهش بگه.
ادامه دارد...
پارت ۶۸...
_واسه چی اونوقت؟
واقعیتش یونگی واقعا دلش برای پدرش تنگ شده بود ولی گذشته دست از سرش بر نمی داشت و این دلیل این عصبانیتش بود.
چانگمین : پسرم
یونگی بعد از شنیدن این کلمه، نیشخند تحقیر آمیزی زد.
چانگمین : اول بشین، پسرم
_پسرم؟هه!
چانگمین : حالت چطوره، یونگی؟ چانگمین سعی کرد باهاش حرف بزنه ولی اینطور به نظر میومد که یونگی خیلی خوشش نیومده.
_همینجوری که میبینی، هنوز زندم چانگمین آه آرومی کشید . میدونست یونگی به خاطر اتفاقاتی که قبلا افتاده بود ازش عصبانی بود و داشت سعی میکرد درستش کنه.
_خب؟ چیشده که دوباره یاد من افتادی اقای مین؟
یونگی با صورتی همچنان بی احساس گفت.
چانگمین : متاسفم
چانگمین به آرومی گفت. یونگی همچنان به صورت غیر عادی ای نگاهش میکرد.
چانگمین : میدونم به خاطر اتفاقایی که افتاده ازم بدت میاد !
چانگمین نگاه دردناکی به یونگی کرد.
_خوبه که میدونی
یونگی به سردی جواب داد.
چانگمین : یونگی من متاسفم، لطفا-
_تو ما رو اونطور ول کردی !برات مهم نبودیم !نه به من نه به مامان
اهمیت ندادی!
چانگمین ساکت موند.
_بعد از مرگ مامان همچنان مشغول کار بودی، تنها ولم کردی، هیچ کسو
نداشتم!!!
یونگی درحالی که جلوی اشکاشو میگرفت گفت.
+یونگی؟ چیشده؟
قبل از اینکه چانگمین بتونه حرفی بزنه ، جیمین جلوشون ظاهر شد.
_جیمینی ، بمون تو اتاق
یونگی سعی کرد جیمینو از اتاق بفرسته
بیرون، نمیخواست چانگمین چیزی بهش بگه.
ادامه دارد...
- ۶.۳k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط