رز سیاه
# رز _ سیاه
PART _ 43
تهیانگ: جلوش نشستم دستمو برم سمت صورتش ولی شروع کرد به جیغ کشیدن و گریه کردن و عقب عقب میرفت معلوم بود هنوز تو شوکه
تارا: گمشوو اونور بهم دست نزن عوضییی
تهیانگ: نزدیکش رفتم و دستاشو گرفتم دست و پا میزد و جیغ و داد میکرد.. تارا هی اروم باش.. ببین.. منم نگام کن.. منم تهیانگ
تارا: نگاش کردم... ت.. توی تهیانگ
تهیانگ: جلوش نشستم و دستاشو گرفتم.. اره منم اروم باش...
تارا: اشکام بیشتر شدت گرفتن و فقط خودمو تو بغلش انداختم..من از اینجا میترسم از ادماش میترسم
تهیانگ: دستامو دورش حلقه کردم و بغلش کردم... هیش اروم باش تموم شد... چند دقیقه ای تو بغلم بود و گریه کردچشمم خورد به رد انگشت روی گردنش و یه کبودی روی گونش... خودم میکشمش عوضی رو... اروم گونه شو نوازش کردم.. خودشو بیشتر بهم چسبوند
تارا: لطفا از اینجا بریم
تهیانگ: باشه اروم باش... اروم سرشو بوسیدم.. پهلوشو گرفتم تا کمکش کنم بلند شه ولی چنگ محکمی به بازوم زد... نگاهی بهش انداختم... صورتش از درد جمع شده بود.. دستمو سریع از رو پهلوش برداشتم دوتا از انگشتام خونی شده بود اون لحظه نگرانی شدیدی توی وجودم رخنه کرد اروم رو دستم خمش کردمو به پهلوش نگاهی انداختم... چهارتا کبودی به ترتیب رو پهلوش بود از سه تاش یکم خون اومده بود و یکی دیگه خون مرده شده بود دور کبودیام شدیدا به سرخی میزد... نفس پر صدا و عصبی کشیدم... کاری میکنم مرغای اسمون به حالش گریه کنن
....................................
« تارا»
از مهمونی که برگشتیم عمارت تهیانگ یه لحظم تنهام نزاشت... بزور فرستادم حموم اولش نمیخاستم برم ولی وقتی گفت نرم خودش میاد لجبازی و کنار گذاشتم و به حرفش گوش دادم... وقتی تموم شدم دوش و بستم و وارد رختکن حموم شدم حوله تن پوش سفید و از رو اویز برداشتم و تنم کردم و کمربندشو دور کمرم محکم کردم... زانو هام و زخمام میسوخت مخصوصا پهلوم.. گلومم بدجور درد میکرد گونمم کبود شده بود.. از رختکن خارج شدم و درشو بستم قفل در حموم و باز کردم و از اونجا اومدم بیرون و در و بستم... نگاهم بهش خورد کنار پنجره وایستاده بود لباسای مهمونی هنوز تنش بود وقتی به یه ساعت پیش فکر میکردم اون حجم از عصبانیت و خشم و اولین بار بود از سمت تهیانگ میدیدم.. یعنی چون منو تو اون وضع دید انقدر شدید واکنش نشون داد یا چون دنبال همچین فرصتی بوده تا به لوکاس یه درس عبرتی بده اونجوری کرد.. با صداش رشته افکارم پاره شد
تهیانگ: بشین رو تخت یه نگاه به زخمات بندازم
تارا: چیزی مهمی نیست خوب میشن.. با صدای خش دارش که بخواطر اعصبانیتش بود رو بهم لب زد
تهیانگ: سگم نکن تارا گفتم بشین یه نگاه به زخمات بندازم
تارا: نمیدونم من مریضم یا چی ولی از این مدل رفتارش یه چیزی ته دلمو قلقلک میداد.. ولی از یه طرفم ازش میترسیدم چون هنوز عصبی بود پس بدون اینکه چیزی بگم مثل یه دختر خوب و مُعدب مثلا نشستم رو تخت.. رفت سمت حموم و بعد چند دقیقه با جعبه کمک های اولیه برگشت « من چرا هیچوقت اینو تو حموم ندیدم.. تو دلش» جلوی پاهام نشست و حوله رو از روی زانو هام کنار زد.. پاهام تا رون لخت شدن.. یکم معذب بودم ولی نمیتونستم فعلا اعتراضی بکنم
« تهیانگ»
جلوی پاهاش نشستم و حوله رو از رو پاهاش کنار زدم تا روناش بالا رفت و اون پاهای سفیدش نمایان شد... واقعا میتونم بگم پوست این دختر با بلور هیج فرقی نداشت... افکارمو پس زدم و تمرکزمو رو کارم دادم.. زانوهاش پوست شده بود و به سرخی میزد.. جعبه رو باز کردمو از توش مایع ضد عفونی با گاز استریل و برداشتم و گاز و به مایع ضد عفونی اغشته کردم... اروم گاز استریل روی زانو هاش حرکت میدادم میدونستم بدجوری داره میسوزنه چون به صورت ناخداگاه پاهاشو از درد تکون میداد... بعد چند دقیقه که ضدعفونی کردن پاهاش تموم شد گاز استریل و داخل سطل کنار تخت انداختم و چسب سایز متوسط و برداشتم و اروم زخم رو زانو هاشو با چسب بستم و نگاهی بهش انداختم..« لباس بپوش بعد بیا پهلوتو هم پانسمان کنم» بدون حرف رفت سمت کمدش یه دست لباس برداشت و رفت تو حموم و بعد چند دقیقه اومد بیرون..« رو تخت به شکم دراز بکش» روی تخت دراز کشید... جعبه رو برداشتم و رو تخت کنارش نشستم... لباسشو تا زیر سینش دادم بالا... قشنگ معلوم بود که رد چهارتا انگشته که اونجوری به ترتیب کنار هم بودن... اون حرومزاده معلوم نیست با چه شدتی پهلوشو چنگ زده که کبود و زخمی شده... مشغول ضدعفونی کردن زخماش شدم...
هر کی منتظره اینا زودتر اعتراف کنن به همدیگه اعلام حضور کنن🌚👀😂
PART _ 43
تهیانگ: جلوش نشستم دستمو برم سمت صورتش ولی شروع کرد به جیغ کشیدن و گریه کردن و عقب عقب میرفت معلوم بود هنوز تو شوکه
تارا: گمشوو اونور بهم دست نزن عوضییی
تهیانگ: نزدیکش رفتم و دستاشو گرفتم دست و پا میزد و جیغ و داد میکرد.. تارا هی اروم باش.. ببین.. منم نگام کن.. منم تهیانگ
تارا: نگاش کردم... ت.. توی تهیانگ
تهیانگ: جلوش نشستم و دستاشو گرفتم.. اره منم اروم باش...
تارا: اشکام بیشتر شدت گرفتن و فقط خودمو تو بغلش انداختم..من از اینجا میترسم از ادماش میترسم
تهیانگ: دستامو دورش حلقه کردم و بغلش کردم... هیش اروم باش تموم شد... چند دقیقه ای تو بغلم بود و گریه کردچشمم خورد به رد انگشت روی گردنش و یه کبودی روی گونش... خودم میکشمش عوضی رو... اروم گونه شو نوازش کردم.. خودشو بیشتر بهم چسبوند
تارا: لطفا از اینجا بریم
تهیانگ: باشه اروم باش... اروم سرشو بوسیدم.. پهلوشو گرفتم تا کمکش کنم بلند شه ولی چنگ محکمی به بازوم زد... نگاهی بهش انداختم... صورتش از درد جمع شده بود.. دستمو سریع از رو پهلوش برداشتم دوتا از انگشتام خونی شده بود اون لحظه نگرانی شدیدی توی وجودم رخنه کرد اروم رو دستم خمش کردمو به پهلوش نگاهی انداختم... چهارتا کبودی به ترتیب رو پهلوش بود از سه تاش یکم خون اومده بود و یکی دیگه خون مرده شده بود دور کبودیام شدیدا به سرخی میزد... نفس پر صدا و عصبی کشیدم... کاری میکنم مرغای اسمون به حالش گریه کنن
....................................
« تارا»
از مهمونی که برگشتیم عمارت تهیانگ یه لحظم تنهام نزاشت... بزور فرستادم حموم اولش نمیخاستم برم ولی وقتی گفت نرم خودش میاد لجبازی و کنار گذاشتم و به حرفش گوش دادم... وقتی تموم شدم دوش و بستم و وارد رختکن حموم شدم حوله تن پوش سفید و از رو اویز برداشتم و تنم کردم و کمربندشو دور کمرم محکم کردم... زانو هام و زخمام میسوخت مخصوصا پهلوم.. گلومم بدجور درد میکرد گونمم کبود شده بود.. از رختکن خارج شدم و درشو بستم قفل در حموم و باز کردم و از اونجا اومدم بیرون و در و بستم... نگاهم بهش خورد کنار پنجره وایستاده بود لباسای مهمونی هنوز تنش بود وقتی به یه ساعت پیش فکر میکردم اون حجم از عصبانیت و خشم و اولین بار بود از سمت تهیانگ میدیدم.. یعنی چون منو تو اون وضع دید انقدر شدید واکنش نشون داد یا چون دنبال همچین فرصتی بوده تا به لوکاس یه درس عبرتی بده اونجوری کرد.. با صداش رشته افکارم پاره شد
تهیانگ: بشین رو تخت یه نگاه به زخمات بندازم
تارا: چیزی مهمی نیست خوب میشن.. با صدای خش دارش که بخواطر اعصبانیتش بود رو بهم لب زد
تهیانگ: سگم نکن تارا گفتم بشین یه نگاه به زخمات بندازم
تارا: نمیدونم من مریضم یا چی ولی از این مدل رفتارش یه چیزی ته دلمو قلقلک میداد.. ولی از یه طرفم ازش میترسیدم چون هنوز عصبی بود پس بدون اینکه چیزی بگم مثل یه دختر خوب و مُعدب مثلا نشستم رو تخت.. رفت سمت حموم و بعد چند دقیقه با جعبه کمک های اولیه برگشت « من چرا هیچوقت اینو تو حموم ندیدم.. تو دلش» جلوی پاهام نشست و حوله رو از روی زانو هام کنار زد.. پاهام تا رون لخت شدن.. یکم معذب بودم ولی نمیتونستم فعلا اعتراضی بکنم
« تهیانگ»
جلوی پاهاش نشستم و حوله رو از رو پاهاش کنار زدم تا روناش بالا رفت و اون پاهای سفیدش نمایان شد... واقعا میتونم بگم پوست این دختر با بلور هیج فرقی نداشت... افکارمو پس زدم و تمرکزمو رو کارم دادم.. زانوهاش پوست شده بود و به سرخی میزد.. جعبه رو باز کردمو از توش مایع ضد عفونی با گاز استریل و برداشتم و گاز و به مایع ضد عفونی اغشته کردم... اروم گاز استریل روی زانو هاش حرکت میدادم میدونستم بدجوری داره میسوزنه چون به صورت ناخداگاه پاهاشو از درد تکون میداد... بعد چند دقیقه که ضدعفونی کردن پاهاش تموم شد گاز استریل و داخل سطل کنار تخت انداختم و چسب سایز متوسط و برداشتم و اروم زخم رو زانو هاشو با چسب بستم و نگاهی بهش انداختم..« لباس بپوش بعد بیا پهلوتو هم پانسمان کنم» بدون حرف رفت سمت کمدش یه دست لباس برداشت و رفت تو حموم و بعد چند دقیقه اومد بیرون..« رو تخت به شکم دراز بکش» روی تخت دراز کشید... جعبه رو برداشتم و رو تخت کنارش نشستم... لباسشو تا زیر سینش دادم بالا... قشنگ معلوم بود که رد چهارتا انگشته که اونجوری به ترتیب کنار هم بودن... اون حرومزاده معلوم نیست با چه شدتی پهلوشو چنگ زده که کبود و زخمی شده... مشغول ضدعفونی کردن زخماش شدم...
هر کی منتظره اینا زودتر اعتراف کنن به همدیگه اعلام حضور کنن🌚👀😂
- ۶.۴k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط