تکپارتی یونگی
«صبحِ قبلِ سفر»
ساعت هنوز پنج صبح نشده بود. هوا یه جور خاکستری—آبی آرومی داشت، اون حالت نصفهنیمهی بین شب و روز که نه تاریکه نه روشن. تو تازه داشتی از خواب بیدار میشدی، ولی نه کامل… اونجوری که انگار یکی از دور صدات میکنه.
وقتی چشماتو باز کردی، اولین چیزی که دیدی، صورت یونگی بود. نشسته بود کنارت، با اون تیشرت گشاد طوسی که همیشه برای خواب میپوشید. موهاش نامرتب بود و یه خندهی کوچیک گوشهی لبش پیدا بود، همون خندهای که فقط وقتی خیلی راحت و ریلکس بود ازش درمیاومد.
گفت:
– «اوه، بیدار شدی؟»
– «تو چرا بیداری؟»
– «نمیتونستم بخوابم. میخواستم قبل رفتن ببینمت.»
حرفش انقدر ساده بود، اما یه چیزی توی دلت تکون خورد. انگار واقعاً حس کرده بود که شاید دیگه چند هفته نبیندت، برای همین زودتر از خواب بیدار شده بود که حتی چند دقیقه بیشتر کنارت باشه.
نشستی. پتوی گرم هنوز دور شونههات بود. یونگی دستش رو دراز کرد و بهآرومی گوشهی موهات رو از چشمت کنار زد.
– «هنوز خوابی؟»
تو خندیدی: «یهکم.»
– «خب بیا. یه کم تکیه بده روم.»
و تو، بدون اینکه فکر کنی، سرتو گذاشتی رو شونهش. اونم دستشو دورت حلقه کرد، همونجوری که همیشه آرومت میکرد. اتاق ساکت بود و فقط صدای نفسهاتون توی سکوت صبح میپیچید.
چند دقیقه گذشت.
پرسیدی :
– «فردا خیلی طولانیه، نه؟».
– «آره. ولی بدترش اینه که چند هفته از تو دوره.»
لحنش خیلی عادی نبود. یواش اما واقعی. اون حالت صادقانهای که یونگی معمولاً از زیر حرف در میرفت ولی الان پنهانش نکرده بود.
افق داشت کمکم روشن میشد. نور صورتی-نارنجی از پنجره میریزه تو و روی صورتش مینشست.
تو که داشتی نگاهش میکردی، اون زیر لب گفت:
– «اینجوری نگاهم نکن…»
– «چرا؟»
– «چون سختتر میشه برم.»
لبت لرزید یه کم.
– «خب نرو.»
– «ای کاش میتونستم.»
بعد از چند ثانیه مکث، آهسته گفت:
– «میدونی… همیشه قبل هر سفر یهکم استرس میگیرم. نه از کار. از دوری. از اینکه تو اینجا باشی و من اونور دنیا.»
تو دستشو گرفتی. گرمای پوستش، لمس آروم انگشتاش… همونجا بود که فهمیدی چقدر دلش گرفته.
– «من اینجام. هر روز. تا وقتی برگردی.»
اون فقط نگاهت کرد. یه نگاه طولانی، آرام، پر از حرفهای گفتهنشده.
بعد آهسته پیشونیشو گذاشت روی پیشونیت.
دمای نفسش رو حس میکردی. نزدیک. صمیمی. امن.
– «بهم قول بده مراقب خودت باشی.»
یونگی لب زد :
– «باشه. ولی تو هم مراقب خودت باشی.»
– «با اینکه میدونم بدون گفتن , تو خیلی قویای… ولی بازم میگم.»
انگشتاش روی انگشتات قفل شد.
– «وقتی برگشتم، اولین جایی که میام همینجاست. همین تخت. همین صبح.»
پرسیدی :
– «یعنی دوباره بیدار میشی نگاهم کنی؟»
گفت :
– «آره. تا وقتی که توی خواب لبخند بزنی.»
تو جا خوردی.
– «من تو خواب لبخند میزنم؟»
گفت :
– «وقتی من کنارت باشم، آره.»
نور اتاق بیشتر شد. از پنجره، صدای پرندههای اول صبح شنیده میشد. یونگی به ساعت نگاه کرد و آه کشید.
– «دوست ندارم برم ولی اگه دیر کنم، بقیه میکشنم.»
– «میخوای تا دم در بیام؟»
– «نه… بمون همینجا. نمیخوام تصویر آخرم استرس هواپیما باشه. میخوام همین باشه.»
یونگی بلند شد، ولی قبل رفتن، برگشت.
در آستانهی در وایساد، نگاه کرد، سرشو کج کرد و گفت:
– «تو دلیلِ برگشتنمی.»
این جمله رو گفت و رفت.
نه با عجله؛ نه با ناراحتی.
با یه جور دلتنگیِ آرام…
اون مدل دلتنگی که فقط برای آدمهای خیلی خیلی مهمه.
در که بسته شد، تو همونجور روی تخت موندی.
اتاق هنوز بوی عطر گرمش رو داشت.
و برای چند ثانیه احساس کردی انگار هنوز کنارت نشسته
ساعت هنوز پنج صبح نشده بود. هوا یه جور خاکستری—آبی آرومی داشت، اون حالت نصفهنیمهی بین شب و روز که نه تاریکه نه روشن. تو تازه داشتی از خواب بیدار میشدی، ولی نه کامل… اونجوری که انگار یکی از دور صدات میکنه.
وقتی چشماتو باز کردی، اولین چیزی که دیدی، صورت یونگی بود. نشسته بود کنارت، با اون تیشرت گشاد طوسی که همیشه برای خواب میپوشید. موهاش نامرتب بود و یه خندهی کوچیک گوشهی لبش پیدا بود، همون خندهای که فقط وقتی خیلی راحت و ریلکس بود ازش درمیاومد.
گفت:
– «اوه، بیدار شدی؟»
– «تو چرا بیداری؟»
– «نمیتونستم بخوابم. میخواستم قبل رفتن ببینمت.»
حرفش انقدر ساده بود، اما یه چیزی توی دلت تکون خورد. انگار واقعاً حس کرده بود که شاید دیگه چند هفته نبیندت، برای همین زودتر از خواب بیدار شده بود که حتی چند دقیقه بیشتر کنارت باشه.
نشستی. پتوی گرم هنوز دور شونههات بود. یونگی دستش رو دراز کرد و بهآرومی گوشهی موهات رو از چشمت کنار زد.
– «هنوز خوابی؟»
تو خندیدی: «یهکم.»
– «خب بیا. یه کم تکیه بده روم.»
و تو، بدون اینکه فکر کنی، سرتو گذاشتی رو شونهش. اونم دستشو دورت حلقه کرد، همونجوری که همیشه آرومت میکرد. اتاق ساکت بود و فقط صدای نفسهاتون توی سکوت صبح میپیچید.
چند دقیقه گذشت.
پرسیدی :
– «فردا خیلی طولانیه، نه؟».
– «آره. ولی بدترش اینه که چند هفته از تو دوره.»
لحنش خیلی عادی نبود. یواش اما واقعی. اون حالت صادقانهای که یونگی معمولاً از زیر حرف در میرفت ولی الان پنهانش نکرده بود.
افق داشت کمکم روشن میشد. نور صورتی-نارنجی از پنجره میریزه تو و روی صورتش مینشست.
تو که داشتی نگاهش میکردی، اون زیر لب گفت:
– «اینجوری نگاهم نکن…»
– «چرا؟»
– «چون سختتر میشه برم.»
لبت لرزید یه کم.
– «خب نرو.»
– «ای کاش میتونستم.»
بعد از چند ثانیه مکث، آهسته گفت:
– «میدونی… همیشه قبل هر سفر یهکم استرس میگیرم. نه از کار. از دوری. از اینکه تو اینجا باشی و من اونور دنیا.»
تو دستشو گرفتی. گرمای پوستش، لمس آروم انگشتاش… همونجا بود که فهمیدی چقدر دلش گرفته.
– «من اینجام. هر روز. تا وقتی برگردی.»
اون فقط نگاهت کرد. یه نگاه طولانی، آرام، پر از حرفهای گفتهنشده.
بعد آهسته پیشونیشو گذاشت روی پیشونیت.
دمای نفسش رو حس میکردی. نزدیک. صمیمی. امن.
– «بهم قول بده مراقب خودت باشی.»
یونگی لب زد :
– «باشه. ولی تو هم مراقب خودت باشی.»
– «با اینکه میدونم بدون گفتن , تو خیلی قویای… ولی بازم میگم.»
انگشتاش روی انگشتات قفل شد.
– «وقتی برگشتم، اولین جایی که میام همینجاست. همین تخت. همین صبح.»
پرسیدی :
– «یعنی دوباره بیدار میشی نگاهم کنی؟»
گفت :
– «آره. تا وقتی که توی خواب لبخند بزنی.»
تو جا خوردی.
– «من تو خواب لبخند میزنم؟»
گفت :
– «وقتی من کنارت باشم، آره.»
نور اتاق بیشتر شد. از پنجره، صدای پرندههای اول صبح شنیده میشد. یونگی به ساعت نگاه کرد و آه کشید.
– «دوست ندارم برم ولی اگه دیر کنم، بقیه میکشنم.»
– «میخوای تا دم در بیام؟»
– «نه… بمون همینجا. نمیخوام تصویر آخرم استرس هواپیما باشه. میخوام همین باشه.»
یونگی بلند شد، ولی قبل رفتن، برگشت.
در آستانهی در وایساد، نگاه کرد، سرشو کج کرد و گفت:
– «تو دلیلِ برگشتنمی.»
این جمله رو گفت و رفت.
نه با عجله؛ نه با ناراحتی.
با یه جور دلتنگیِ آرام…
اون مدل دلتنگی که فقط برای آدمهای خیلی خیلی مهمه.
در که بسته شد، تو همونجور روی تخت موندی.
اتاق هنوز بوی عطر گرمش رو داشت.
و برای چند ثانیه احساس کردی انگار هنوز کنارت نشسته
- ۱۰۹
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط