روایت تکاندهندهای از لحظات آخر یک شهید
🇮🇷 روایت تکاندهندهای از لحظات آخر یک شهید
برادر شهید تعریف میکرد:
✅برادرم بر اثر انفجار، جراحات شدیدی برداشته بود و در بیمارستان بقیةالله بستری شد.
در لحظات آخر، وقتی میخواست به فیض شهادت نائل بشه... دیدیم داره با نالهای ضعیف چیزی زمزمه میکنه...
🔹️هرچه دقت میکردیم، نمیفهمیدیم چی میگه...
✅به اطرافیان گفتم:
«یک قلم و کاغذ بیارید، شاید بتونه بنویسه که چی میخواد بگه.»
قلم و کاغذ رو گرفت... ولی بهخاطر شدت جراحات، حتی توان فشار دادن نوک قلم روی کاغذ رو هم نداشت...
فقط چند خط نامفهوم کشید... اما تمام توانش رو جمع کرد و آخرین چیزی که نوشت این بود:
📝 آقا سالمه؟؟ 😭😭
بهش گفتم:
«آره، الحمدلله آقا سالمه...»
و بعد از شنیدن این جمله، به شهادت رسید... 😭💔
وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ
یا علی ابن ابیطالب
┄┅┅❅🇮🇷❅┅┅┄
#بنات_المهدی
https://eitaa.com/joinchat/3245080820Cd662284f32
🍃✨️
══°✦ ❃ ✦°══
برادر شهید تعریف میکرد:
✅برادرم بر اثر انفجار، جراحات شدیدی برداشته بود و در بیمارستان بقیةالله بستری شد.
در لحظات آخر، وقتی میخواست به فیض شهادت نائل بشه... دیدیم داره با نالهای ضعیف چیزی زمزمه میکنه...
🔹️هرچه دقت میکردیم، نمیفهمیدیم چی میگه...
✅به اطرافیان گفتم:
«یک قلم و کاغذ بیارید، شاید بتونه بنویسه که چی میخواد بگه.»
قلم و کاغذ رو گرفت... ولی بهخاطر شدت جراحات، حتی توان فشار دادن نوک قلم روی کاغذ رو هم نداشت...
فقط چند خط نامفهوم کشید... اما تمام توانش رو جمع کرد و آخرین چیزی که نوشت این بود:
📝 آقا سالمه؟؟ 😭😭
بهش گفتم:
«آره، الحمدلله آقا سالمه...»
و بعد از شنیدن این جمله، به شهادت رسید... 😭💔
وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ
یا علی ابن ابیطالب
┄┅┅❅🇮🇷❅┅┅┄
#بنات_المهدی
https://eitaa.com/joinchat/3245080820Cd662284f32
🍃✨️
══°✦ ❃ ✦°══
- ۱.۲k
- ۰۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط