پایان جایگزین ورود به اتاق
پایان جایگزین – ورود به اتاق
همه رفته بودند.
محل درگیری حالا فقط زیر نور مشعلها ساکت مانده بود.
تهیونگ برگشت سمت جونگکوک—آرام، اما با تصمیمی روشن در نگاهش.
– امشب… هر چی بود، تموم شد.
– ولی یه چیز… تازه شروع شده.
جونگکوک چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد؛
نگاهی که همیشه بیش از کلماتش حرف میزد.
تهیونگ چند لحظه مردد ماند، اما بعد جلو رفت و دست جونگکوک را گرفت.
نه مخفیانه.
نه لرزان.
با اختیار.
جونگکوک زیر لب:
× مطمئنی…؟
× اینجا قصره…
تهیونگ آرام لبخند زد.
– پس… ببرم جایی که فقط من و تو باشیم؟
جونگکوک برای لحظهای نفسش گرفت.
اما عقب نرفت.
× هر جا تو باشی… امنه.
تهیونگ انگشتانش را کمی محکمتر دور دست جونگکوک حلقه کرد.
– پس بیا.
و هر دو، بیآنکه حرف دیگری میانشان بیفتد، به سمت راهروهای خلوت قصر حرکت کردند.
صدای قدمهاشان نرم و هماهنگ بود—انگار مدتهاست کنار هم راه میروند.
وقتی به در اتاق شاهزاده رسیدند، تهیونگ مکث کرد.
چرخید سمت جونگکوک…
چقدر نزدیک.
چقدر بیمحافظ.
– جونگکوک…
– دربارهی «اون حرفایی که گفتی نه الان»…
نگاهش روی لبهای جونگکوک لغزید و برگشت به چشمانش.
– الانش… رسیده.
جونگکوک دیگر تردید نکرد.
دستش آرام به پشت گردن تهیونگ رفت—اندازهای که فقط خودش میدانست چقدر دلتنگش بوده.
و لبهایشان…
با تصمیمی دوطرفه به هم رسید.
نه عجله،
نه ترس،
فقط «واقعی».
تهیونگ در میان بوسه زمزمه کرد:
– بیا تو…
جونگکوک بدون قطع آن نزدیکی، در را پشت سرشان بست.
و از اینجا به بعد…
توی کامنتا اگه هم دوس نداری منتظر دو پارت بعدی باش چون اسمات تا پارت بعدی ادامه دار یو ها ها ها😂
---
پایان این پارت ادامه دارد... .
منتظر باش!
حمایت🌸
همه رفته بودند.
محل درگیری حالا فقط زیر نور مشعلها ساکت مانده بود.
تهیونگ برگشت سمت جونگکوک—آرام، اما با تصمیمی روشن در نگاهش.
– امشب… هر چی بود، تموم شد.
– ولی یه چیز… تازه شروع شده.
جونگکوک چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد؛
نگاهی که همیشه بیش از کلماتش حرف میزد.
تهیونگ چند لحظه مردد ماند، اما بعد جلو رفت و دست جونگکوک را گرفت.
نه مخفیانه.
نه لرزان.
با اختیار.
جونگکوک زیر لب:
× مطمئنی…؟
× اینجا قصره…
تهیونگ آرام لبخند زد.
– پس… ببرم جایی که فقط من و تو باشیم؟
جونگکوک برای لحظهای نفسش گرفت.
اما عقب نرفت.
× هر جا تو باشی… امنه.
تهیونگ انگشتانش را کمی محکمتر دور دست جونگکوک حلقه کرد.
– پس بیا.
و هر دو، بیآنکه حرف دیگری میانشان بیفتد، به سمت راهروهای خلوت قصر حرکت کردند.
صدای قدمهاشان نرم و هماهنگ بود—انگار مدتهاست کنار هم راه میروند.
وقتی به در اتاق شاهزاده رسیدند، تهیونگ مکث کرد.
چرخید سمت جونگکوک…
چقدر نزدیک.
چقدر بیمحافظ.
– جونگکوک…
– دربارهی «اون حرفایی که گفتی نه الان»…
نگاهش روی لبهای جونگکوک لغزید و برگشت به چشمانش.
– الانش… رسیده.
جونگکوک دیگر تردید نکرد.
دستش آرام به پشت گردن تهیونگ رفت—اندازهای که فقط خودش میدانست چقدر دلتنگش بوده.
و لبهایشان…
با تصمیمی دوطرفه به هم رسید.
نه عجله،
نه ترس،
فقط «واقعی».
تهیونگ در میان بوسه زمزمه کرد:
– بیا تو…
جونگکوک بدون قطع آن نزدیکی، در را پشت سرشان بست.
و از اینجا به بعد…
توی کامنتا اگه هم دوس نداری منتظر دو پارت بعدی باش چون اسمات تا پارت بعدی ادامه دار یو ها ها ها😂
---
پایان این پارت ادامه دارد... .
منتظر باش!
حمایت🌸
- ۲.۱k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط