اوایی از گذشته
اوایی از گذشته
بخش اول: خاطرات زندگی با یک دکتر روانی.
000
🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤
انگار تو یه خونه بزرگ و سرد و مه الود بودم. اروم راه میرفتم. نمی دونستم کجا میرم. گاهی صدای جیغ و گریه می اومد. همین طور ادامه دادم. هرچی بیشتر به طرف پله های زیر زمین میرفتم انگار گرم تر میشد.
همینطور ادامه دادم تا به زیر زمین رسیدم. اونجا یه چیزی شبیه یه سلول بود. البته از داخل با یه اتاق فرقی نداشت.
از پنجر اش ماه می تابید. صدای یه اواز توی گوشم نجوا میشد. شبیه یه لالایی ارامبخش بود. تمام ترس و سرما از بین رفته بود. ولی به شکل عجیبی خسته بودم.
توی اون اتاق روی میز یه ماشین تحریر بود. چند تا برگه هم اونجا بود. اروم نگاهشون کردم. یه سری تصویر که نمی دونستم چیه... روشون بود.
ولی خسته تر از این بودم که بخوام بفهمم اون ها چی بود. حتی حالا بالا برگشتن هم نداشتم. پس تصمیم گرفتم همونجا رو تخت بخوابم.
...........
اروم چشمم رو باز کردم. یا دیگه اونجا نبودم یا شاید هم اون یه خواب بود . اروم از جام بلند میشم و به سمت در اتاق رفتم. پشت در نشستم. نمی دونستم کجام؟ شاید باید خودم با یه استنباط ساده میفهمیدم چی به چیه..
در رو یخورده باز کردم... اروم به بیرون نگاه کردم. یه مرد بود. قد بلند اندازه یه تیر چراغ برق. چشم و موهاش به سیاهی شب بود. اون چشم ها بی روح و سرد بود. ذره ای احساس توش نبود. انگار یکی همش رو دزدیده بود.
پوست اش هم سفید بود. همین اون رو شبیه یه جنازه میکرد. شاید یه مرده ای که تازه قبر ش رو شکافته وتابوت اش رو باز کرده.
یه زن هم اونجا بود. لباس یه پرستار تنش بود و شبیه عروسک ها بود. یه عروسک تزئینی با موهای طلایی و چشم های ابی.
یه دکتر هم بود البته رو صندلی نشسته بود. موهاش بهم ریخته بود و زیر چشم هاش سیاه بود. اروم یه کش برداشت و موهاش رو از پشت بست و زل زد به اون مرد.
... : من نمی دونم چرا این بلا ها رو سرش اوردی یا چرا میخوای اونو به من بدی.. من اطلاعاتی که راجب دخترت رو دادی هم خوندم. اگه یه وقت تو رو بخواد ببینه من قرار چیکار کنم؟
ام اگه بخوام اینطوری استنباط کنم شما....
تا حالا فکر کردید که یه جای نا آشنا بیدار شید یجایی شبیه یه اتاق روی یه تخت و تنها چیزی که بشنوید صدای دعوا است. افرادی هم که دعوا میکنن یه مرد کت شلواری و یک دکتر باشه؟
خب این واقعا چیز عجیبی عه. شاید در نگاه اول به عنوان یه ادم عادی بگید که خب احتمالا تو یه اتاق از یک بیمارستان بستری هستید و دعوا بین دکتر و اون فرد هم عادیه. ولی این یه اشتباه عه.
یه اشتباه بزرگ! خب اول از همه مطمئنم این اتاق. اتاق یه بیمارستان نیست. چون یه تخت ساده سفیده عه.
و بحث اون دوتا بیشتر شبیه این هست که دارن سر یه مبادله یه وسیله بحث میکنن و اون هم من!
اوه اون مرد با همون نگاه سردش انگار متوجه من شده بود.
نگاهش به من خیلی ترسناک بود.
...: میدونی موری، این دختر خاصه عه. با دارو های عادی نمی شه کاری کرد. هرکسی میدونه که کسی که راهنما کتاب عه از نوادگان الهه ماهه عه و قدرت بدنی و درمانی سریع تر داره و بدنش به طور عادی هر چیز مشکل سازی رو پاک میکنه.
اون مرد دکتر که انگار اسمش موری بود یه پوزخند زد و فوری گفت....
موری: الیس به نظر میاد باید از یه دارو قوی تر استفاده شه.
و اون دختر عروسکی که اسمش الیس بود رفت طرف یه جعبه که توش دارو بود. من فوری از شدت ترس در رو بستم وپشت در یه صندلی گذاشتم.
.... : در مورد حافظه اش.. اون یه نفرین داره. با کمکش میتونه هر کاری رو تو شب ماه کامل انجام بده ولی هر چقدر بیشتر ازش استفاده کنه باید بخشی از خاطرات اش رو فدا کنه.
الیس دارو رو وارد امپول کرد و در حالی که دست اش بود به اتاق نزدیک شد.
موری: پس تو از این موضوع استفاده کردی درسته؟
اون مرد هم در جوابش گفت: فعال سازیش کار سختی بود.. خیلی سخت البته باعث شد اون هرچی داشت رو فدا کنه.
برای نجات چیزی که براش مهم بود.....
الیس انقد به در کوبید که در شکست. من از شدت ترس نمی تونستم فرار کنم. میتونستم وارد شدن سرنگ رو تو بدنم حس کنم. حتی ورود اون دارو.... گیج شده بودم ولی میتونستم بشنوم.
....: من مادر میتسو و بچه ای که فقط چند روزه بود رو فدا کردم...
هعی این حرف توی گوشم نجوا میشددد.....
_______________________________________
__پ. ن.: خب اول از همه ببخشید طولانی شد.
زیادی پر حرفی کردم. اگه مشکلی داشت بهم بگید که درستش کنم. 💜🖤
بخش اول: خاطرات زندگی با یک دکتر روانی.
000
🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤
انگار تو یه خونه بزرگ و سرد و مه الود بودم. اروم راه میرفتم. نمی دونستم کجا میرم. گاهی صدای جیغ و گریه می اومد. همین طور ادامه دادم. هرچی بیشتر به طرف پله های زیر زمین میرفتم انگار گرم تر میشد.
همینطور ادامه دادم تا به زیر زمین رسیدم. اونجا یه چیزی شبیه یه سلول بود. البته از داخل با یه اتاق فرقی نداشت.
از پنجر اش ماه می تابید. صدای یه اواز توی گوشم نجوا میشد. شبیه یه لالایی ارامبخش بود. تمام ترس و سرما از بین رفته بود. ولی به شکل عجیبی خسته بودم.
توی اون اتاق روی میز یه ماشین تحریر بود. چند تا برگه هم اونجا بود. اروم نگاهشون کردم. یه سری تصویر که نمی دونستم چیه... روشون بود.
ولی خسته تر از این بودم که بخوام بفهمم اون ها چی بود. حتی حالا بالا برگشتن هم نداشتم. پس تصمیم گرفتم همونجا رو تخت بخوابم.
...........
اروم چشمم رو باز کردم. یا دیگه اونجا نبودم یا شاید هم اون یه خواب بود . اروم از جام بلند میشم و به سمت در اتاق رفتم. پشت در نشستم. نمی دونستم کجام؟ شاید باید خودم با یه استنباط ساده میفهمیدم چی به چیه..
در رو یخورده باز کردم... اروم به بیرون نگاه کردم. یه مرد بود. قد بلند اندازه یه تیر چراغ برق. چشم و موهاش به سیاهی شب بود. اون چشم ها بی روح و سرد بود. ذره ای احساس توش نبود. انگار یکی همش رو دزدیده بود.
پوست اش هم سفید بود. همین اون رو شبیه یه جنازه میکرد. شاید یه مرده ای که تازه قبر ش رو شکافته وتابوت اش رو باز کرده.
یه زن هم اونجا بود. لباس یه پرستار تنش بود و شبیه عروسک ها بود. یه عروسک تزئینی با موهای طلایی و چشم های ابی.
یه دکتر هم بود البته رو صندلی نشسته بود. موهاش بهم ریخته بود و زیر چشم هاش سیاه بود. اروم یه کش برداشت و موهاش رو از پشت بست و زل زد به اون مرد.
... : من نمی دونم چرا این بلا ها رو سرش اوردی یا چرا میخوای اونو به من بدی.. من اطلاعاتی که راجب دخترت رو دادی هم خوندم. اگه یه وقت تو رو بخواد ببینه من قرار چیکار کنم؟
ام اگه بخوام اینطوری استنباط کنم شما....
تا حالا فکر کردید که یه جای نا آشنا بیدار شید یجایی شبیه یه اتاق روی یه تخت و تنها چیزی که بشنوید صدای دعوا است. افرادی هم که دعوا میکنن یه مرد کت شلواری و یک دکتر باشه؟
خب این واقعا چیز عجیبی عه. شاید در نگاه اول به عنوان یه ادم عادی بگید که خب احتمالا تو یه اتاق از یک بیمارستان بستری هستید و دعوا بین دکتر و اون فرد هم عادیه. ولی این یه اشتباه عه.
یه اشتباه بزرگ! خب اول از همه مطمئنم این اتاق. اتاق یه بیمارستان نیست. چون یه تخت ساده سفیده عه.
و بحث اون دوتا بیشتر شبیه این هست که دارن سر یه مبادله یه وسیله بحث میکنن و اون هم من!
اوه اون مرد با همون نگاه سردش انگار متوجه من شده بود.
نگاهش به من خیلی ترسناک بود.
...: میدونی موری، این دختر خاصه عه. با دارو های عادی نمی شه کاری کرد. هرکسی میدونه که کسی که راهنما کتاب عه از نوادگان الهه ماهه عه و قدرت بدنی و درمانی سریع تر داره و بدنش به طور عادی هر چیز مشکل سازی رو پاک میکنه.
اون مرد دکتر که انگار اسمش موری بود یه پوزخند زد و فوری گفت....
موری: الیس به نظر میاد باید از یه دارو قوی تر استفاده شه.
و اون دختر عروسکی که اسمش الیس بود رفت طرف یه جعبه که توش دارو بود. من فوری از شدت ترس در رو بستم وپشت در یه صندلی گذاشتم.
.... : در مورد حافظه اش.. اون یه نفرین داره. با کمکش میتونه هر کاری رو تو شب ماه کامل انجام بده ولی هر چقدر بیشتر ازش استفاده کنه باید بخشی از خاطرات اش رو فدا کنه.
الیس دارو رو وارد امپول کرد و در حالی که دست اش بود به اتاق نزدیک شد.
موری: پس تو از این موضوع استفاده کردی درسته؟
اون مرد هم در جوابش گفت: فعال سازیش کار سختی بود.. خیلی سخت البته باعث شد اون هرچی داشت رو فدا کنه.
برای نجات چیزی که براش مهم بود.....
الیس انقد به در کوبید که در شکست. من از شدت ترس نمی تونستم فرار کنم. میتونستم وارد شدن سرنگ رو تو بدنم حس کنم. حتی ورود اون دارو.... گیج شده بودم ولی میتونستم بشنوم.
....: من مادر میتسو و بچه ای که فقط چند روزه بود رو فدا کردم...
هعی این حرف توی گوشم نجوا میشددد.....
_______________________________________
__پ. ن.: خب اول از همه ببخشید طولانی شد.
زیادی پر حرفی کردم. اگه مشکلی داشت بهم بگید که درستش کنم. 💜🖤
- ۶۹۷
- ۱۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط