اورا

🔹 #او_را ... (۲۳)



دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم !



امّا مجبور بودم برم

چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !



🔹 یه ماهی مونده بود به عید ...



بعد از شام ، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم ...



- مامان ...

میگم با بابا حرف زدین ؟؟



- چه حرفی عزیزم ؟



- عید دیگه ...

قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه .



- آخ راست میگی ...

یادم رفت بهت بگم ...! ☺ ️

اره ، صحبت کردیم

بابات راضی نشد 😊

گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه

باید بری خونه مامان بزرگت !


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-سوم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۲۴)تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .- سلاااا...

🔹 #او_را ... (۲۵)رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .😈 یه نگاه ش...

🔹 #او_را ... (۲۲)بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، ...

🔹 #او_را ... (۲۱)هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط