کنجکاویp
کنجکاوی"p⁸"
از حمام خارج شد، لباس هایی که برایش گذاشته بودند را تنش کرد. چشمش به غذای روی میز افتاد. به سمت غذا رفت و با اشتها شروع به خوردن غذا کرد.
بعد از اتمام غذا، روی زمین نشست و بعد از گذشت حدود یک ربع در باز شد.
"سلام. من آماندام. ارباب گفت تو خدمتکار جدیدی. بیا پایین کارا زیادن"
-'خدمتکار؟ البته. هرکاری...'
از اتاق خارج شد و به همراه دختری که ظاهرا آماندا نام داشت پایین رفت. دختران زیادی در آنجا مثل الیزا لباس پوشیده بودند. این مقدار خدمتکار لازم بود؟ البته!! به هرحال، جئون جونگکوک، یک مافیا بود. وارد آشپزخانه شدند که آماندا گفت:
"برو ظرفارو بشور. فقط هرچه سریع تر تمومش کن چون واقعا کارامون زیادن"
باشهای زیر لب گفت و به سمت ظرف ها رفت.
شروع به شستن ظرفها کرد و با خودش فکر میکرد:
-'از خبرنگاری، به خدمتکاری؟؟؟ به همین سادگی؟؟ فقط با یک اشتباه کوچک، مسیر زندگیه خود را تغییر دادم؟'
که با صدای بقیه خدمتکار ها رشته افکارش پاره شد.
همگی برای احترام به جئون جونگکوک کسی که ارباب صدا زده میشد بلند شدند.
"سلام ارباب. خسته نباشید"
جونگکوک، یک سلام آرام در جواب به تمامیه آنها کرد و بدون هیچ واکنش دیگری از کنار آنها رد شد. پله هارا طی کرد و وارد اتاق خودش شد.
الیزا متعجب به در اتاقی که بسته شد نگاه کرد. نگاهش را از در برداشت و با خودش درباره اتفاقات اخیر اندیشید. اندیشید که چقدر راحت با زندگی جدیدش کنار آمد.
دوباره مشغول شستن ظرف ها شد که بعد از گذشتن تقریبا ده دقیقه صدای آماندا را شنید که میگفت:
"تو.. اسمت چیه؟"
"من؟":Eliza
"آره"
"الیزا... هان الیزا":Eliza
"خب.. الیزا این قهوه رو ببر تو اتاق ارباب. حواست باشه که اول در بزنی، اجازه بگیری، اگه اجازه دادن میری داخل"
"باشه. فهمیدم":Eliza
"قهوه را از دست آماندا گرفت. از پله ها بالا رفت تا اینکه به اتاق جونگکوک یا شایدم"ارباب"رسید. در زد و با شنیدن کلمه"بیا داخل"وارد اتاق شد.
از حمام خارج شد، لباس هایی که برایش گذاشته بودند را تنش کرد. چشمش به غذای روی میز افتاد. به سمت غذا رفت و با اشتها شروع به خوردن غذا کرد.
بعد از اتمام غذا، روی زمین نشست و بعد از گذشت حدود یک ربع در باز شد.
"سلام. من آماندام. ارباب گفت تو خدمتکار جدیدی. بیا پایین کارا زیادن"
-'خدمتکار؟ البته. هرکاری...'
از اتاق خارج شد و به همراه دختری که ظاهرا آماندا نام داشت پایین رفت. دختران زیادی در آنجا مثل الیزا لباس پوشیده بودند. این مقدار خدمتکار لازم بود؟ البته!! به هرحال، جئون جونگکوک، یک مافیا بود. وارد آشپزخانه شدند که آماندا گفت:
"برو ظرفارو بشور. فقط هرچه سریع تر تمومش کن چون واقعا کارامون زیادن"
باشهای زیر لب گفت و به سمت ظرف ها رفت.
شروع به شستن ظرفها کرد و با خودش فکر میکرد:
-'از خبرنگاری، به خدمتکاری؟؟؟ به همین سادگی؟؟ فقط با یک اشتباه کوچک، مسیر زندگیه خود را تغییر دادم؟'
که با صدای بقیه خدمتکار ها رشته افکارش پاره شد.
همگی برای احترام به جئون جونگکوک کسی که ارباب صدا زده میشد بلند شدند.
"سلام ارباب. خسته نباشید"
جونگکوک، یک سلام آرام در جواب به تمامیه آنها کرد و بدون هیچ واکنش دیگری از کنار آنها رد شد. پله هارا طی کرد و وارد اتاق خودش شد.
الیزا متعجب به در اتاقی که بسته شد نگاه کرد. نگاهش را از در برداشت و با خودش درباره اتفاقات اخیر اندیشید. اندیشید که چقدر راحت با زندگی جدیدش کنار آمد.
دوباره مشغول شستن ظرف ها شد که بعد از گذشتن تقریبا ده دقیقه صدای آماندا را شنید که میگفت:
"تو.. اسمت چیه؟"
"من؟":Eliza
"آره"
"الیزا... هان الیزا":Eliza
"خب.. الیزا این قهوه رو ببر تو اتاق ارباب. حواست باشه که اول در بزنی، اجازه بگیری، اگه اجازه دادن میری داخل"
"باشه. فهمیدم":Eliza
"قهوه را از دست آماندا گرفت. از پله ها بالا رفت تا اینکه به اتاق جونگکوک یا شایدم"ارباب"رسید. در زد و با شنیدن کلمه"بیا داخل"وارد اتاق شد.
- ۲۵.۴k
- ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط