یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم

یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم
از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی ها
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی ها
قبول کردم.
خرید!
از فردای آن روز،
صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا می دادم...
خسته ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج می کردم و خودم گشنه میماندم...
درک نمی کردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمی داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می گذاشت.
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت می زد و خودش را به قفس می کوبید
طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده ام کرده بود
به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است
اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛
"دوست داشتن به همین سادگی ها نیست
باید مسئولیت دوست داشتنت را قبول کنی
نمی توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند
هیچکس برایش تو نمی شود ...!
یا چیزی را دوست نداشته باش ...
یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست:
دوست داریم ،
در قفس می اندازیم
و بعد
رهایشان می کنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان می میرند
و گلدان هایمان پژمرده می شوند ...
مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!
سخت است...
اما بزرگتان می کند...


#خاص
دیدگاه ها (۴)

فردا دیر است...امروزت را همین امروز، زندگی کن!همین امروز لذت...

هرگز به کسی که برای "احساس تو"ارزش قائل نیست،دل نبند.به خودت...

عشقپشت ڪدامیندرِ بسته قدم میزند !که مااینگونه تنهاییم... #خا...

من رازی ندارم... قلب من کتابی ست گشوده خواندن آن برای تو دشو...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

وانشات اینوماکی//پارت ۶

#رویای #جوانی #پارت-۶خیلی عصابم خورد شد . یونگی اومد و گفت :...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط