با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی...
دیدگاه ها (۱)

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی‌ماندچه باید گفت با آن کس ک...

دیگر عکس هایش آرامم نمی کندمن به دستانش نیاز دارمخدایا بهشت ...

دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من❤

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالیالا بر آن که دارد با دلبری وصا...

آغوشت مامنی برایدلتنگی های مزمن شبانه ام،تو التیامدردهای به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط