چندپارتی
چندپارتی☆
p.4
چند روز بعد، سکوت بین شما پر از حرفهای ناگفته بود.
جونگکوک هنوز هر بار که نگاهت میکرد، انگار دوباره با خودش کلنجار میرفت.
اما این بار، عصبانیت جایش را به تصمیم گرفته بود که دیگه هیچ وقت بهت آسیب نزنه.
صبح اون روز، با دستهای لرزان ولی مصمم، آمد کنار تختت.
«میخوام باهات حرف بزنم… بدون داد و فریاد. فقط… با صداقت.»
نشستی، نفس عمیقی کشیدی و گفتی:
«میخوای بدونی چی تو دلم هست؟»
او سر تکون داد، و چشماش پر از پشیمونی بود.
«من… نمیتونم گذشته رو پاک کنم، اما میخوام آیندهمون رو درست کنم.»
دستش رو آرام روی شکمت گذاشت، و این بار لرزشی نبود، فقط مراقبت بود.
«تو و بچه، مهمترین چیزی هستین که تو زندگیم دارم.»
یک لبخند کوتاه و لرزان زدی.
«میخوام باور کنم… ولی هنوز درد و ترس هست.»
«میدونم… و هر کاری که لازمه انجام میدم، تا تو و بچه ایمن باشین.»
و برای اولین بار، با نگاهش قول داد.
اون روزها کمکم گذشت، و هر روز یه قدم کوچک به سمت اعتماد دوباره برداشتید.
دیگه دعواها به اون شکل انفجاری نبود، بلکه بحثها با تلاش برای فهمیدن همدیگه حل میشد.
جونگکوک یاد گرفت که کنترل خودش رو حفظ کنه، و تو یاد گرفتی که صدا و احساساتت شنیده میشه.
و وقتی برای اولین بار دستش رو روی شکمت گذاشت، گفت:
«یه روز میرسه که همه این دردها فقط خاطره بشن… و ما با هم یه خانواده بسازیم.»
Thd end
p.4
چند روز بعد، سکوت بین شما پر از حرفهای ناگفته بود.
جونگکوک هنوز هر بار که نگاهت میکرد، انگار دوباره با خودش کلنجار میرفت.
اما این بار، عصبانیت جایش را به تصمیم گرفته بود که دیگه هیچ وقت بهت آسیب نزنه.
صبح اون روز، با دستهای لرزان ولی مصمم، آمد کنار تختت.
«میخوام باهات حرف بزنم… بدون داد و فریاد. فقط… با صداقت.»
نشستی، نفس عمیقی کشیدی و گفتی:
«میخوای بدونی چی تو دلم هست؟»
او سر تکون داد، و چشماش پر از پشیمونی بود.
«من… نمیتونم گذشته رو پاک کنم، اما میخوام آیندهمون رو درست کنم.»
دستش رو آرام روی شکمت گذاشت، و این بار لرزشی نبود، فقط مراقبت بود.
«تو و بچه، مهمترین چیزی هستین که تو زندگیم دارم.»
یک لبخند کوتاه و لرزان زدی.
«میخوام باور کنم… ولی هنوز درد و ترس هست.»
«میدونم… و هر کاری که لازمه انجام میدم، تا تو و بچه ایمن باشین.»
و برای اولین بار، با نگاهش قول داد.
اون روزها کمکم گذشت، و هر روز یه قدم کوچک به سمت اعتماد دوباره برداشتید.
دیگه دعواها به اون شکل انفجاری نبود، بلکه بحثها با تلاش برای فهمیدن همدیگه حل میشد.
جونگکوک یاد گرفت که کنترل خودش رو حفظ کنه، و تو یاد گرفتی که صدا و احساساتت شنیده میشه.
و وقتی برای اولین بار دستش رو روی شکمت گذاشت، گفت:
«یه روز میرسه که همه این دردها فقط خاطره بشن… و ما با هم یه خانواده بسازیم.»
Thd end
- ۳۰۷
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط