اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
پارت ۲۲
ویو جونگ کوک
وقتی حس خیسی روی شکمم احساس کردم متوجه شدم.....
نگاه بهش کردم زخمش خون ریزی کرده.... سریع بغلش کردم و به سمت
ماشین بردمش اون دختره هم فقط با گریه رفت انگار نه انگار دوستش حالش
بد شده سریع رسوندمش بیمارستان دکتر زخمش پانسمان کرد بی هوش بود
حدود دو ساعت گذشت که دکتر گفت بهوش اومده خواستم به.........
سمت اتاق نابی برم که....
مامانم اینجا چیکار می کنه....
جونگ کوک: مامان
با عصبانیت گفت
مامان کوک: پسر خر مغز سریع باش برو پیش بابات وگرنه ایندفعه نمی بخشمت
دوباره با کدوم دختر بودی که بابات عصبانیه
تمام حرفش با داد گفت مجبور بودم حرفش گوش کنم
جونگ کوک: باشه
همراه مادرم رفتم ولی دلم پیش نابی موند یعنی خوبه........
(ویو نابی)
وقتی به هوش اومدم داخل بیمارستان بودم دوباره......
یهو در با شتاب باز شد یونا بود...........
با یکم نگرانی گریه اومد
یونا: وقتی بی هوش شدی.... سریع رفتم لباس برات آوردم....می دونم از خون
بدت میاد ..می ترسی
وقتی حرفای یونا فهمیدم که هنوز یکی دارم که من بشناسه
نابی: ممنون
سعی کردم کمتر گریه کنم چون داداشم خیلی بدش میومد گریه کنم .......
اون اشکای من مروارید می دید........
( ۱ ماه بعد)
راوی: یک ماه گذشت ولی هنوز نابی به یاد داداش داره خودش ذره ذره ......
آب می کنه روز به روز وضعیتش بدتر میشه یونا بخاطرش اومد پیشش
زندگی می کنه تمام سعیش می کنه که نابی به زندگی برگردونه.............
و اما جونگ کوک بعد از اون روز نابی ندید چون مادرش بزور فرستادش آمریکا
و امروز............................
اینم پارت جایزه
پارت ۲۲
ویو جونگ کوک
وقتی حس خیسی روی شکمم احساس کردم متوجه شدم.....
نگاه بهش کردم زخمش خون ریزی کرده.... سریع بغلش کردم و به سمت
ماشین بردمش اون دختره هم فقط با گریه رفت انگار نه انگار دوستش حالش
بد شده سریع رسوندمش بیمارستان دکتر زخمش پانسمان کرد بی هوش بود
حدود دو ساعت گذشت که دکتر گفت بهوش اومده خواستم به.........
سمت اتاق نابی برم که....
مامانم اینجا چیکار می کنه....
جونگ کوک: مامان
با عصبانیت گفت
مامان کوک: پسر خر مغز سریع باش برو پیش بابات وگرنه ایندفعه نمی بخشمت
دوباره با کدوم دختر بودی که بابات عصبانیه
تمام حرفش با داد گفت مجبور بودم حرفش گوش کنم
جونگ کوک: باشه
همراه مادرم رفتم ولی دلم پیش نابی موند یعنی خوبه........
(ویو نابی)
وقتی به هوش اومدم داخل بیمارستان بودم دوباره......
یهو در با شتاب باز شد یونا بود...........
با یکم نگرانی گریه اومد
یونا: وقتی بی هوش شدی.... سریع رفتم لباس برات آوردم....می دونم از خون
بدت میاد ..می ترسی
وقتی حرفای یونا فهمیدم که هنوز یکی دارم که من بشناسه
نابی: ممنون
سعی کردم کمتر گریه کنم چون داداشم خیلی بدش میومد گریه کنم .......
اون اشکای من مروارید می دید........
( ۱ ماه بعد)
راوی: یک ماه گذشت ولی هنوز نابی به یاد داداش داره خودش ذره ذره ......
آب می کنه روز به روز وضعیتش بدتر میشه یونا بخاطرش اومد پیشش
زندگی می کنه تمام سعیش می کنه که نابی به زندگی برگردونه.............
و اما جونگ کوک بعد از اون روز نابی ندید چون مادرش بزور فرستادش آمریکا
و امروز............................
اینم پارت جایزه
- ۱۱.۴k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط